صفحات

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

چرا دنیا بدون خدا زیباتره؟

زندگی کوتاه است ، اما بیشترین فرصتی است که در اختیار ماست
درود
قبل از هر چیز بابت اینکه مدتی چیزی ننوشتم معذرت میخوام. دوستی چند روز پیش ازم پرسید وقتی میگی "دنیا بدون خدا زیباتره" ته دلت یه چیزی نمیگه مگه میشه؟ در جواب اون دوستم گفتم که این حرف رو با دلیل می زنم. توی این پست سعی دارم کمی از اون دلایل رو بیان کنم.
مطلبی در سایت سکولاریسم برای ایران از آقای سم هریس و ترجمه آقای فرزاد نازاری نقل شده که خلاصه ای از اون رو براتون می نویسم با کمی دخل و تصرف. متاسفانه فعلا مقدور نیست لینک دانلود اصل مطلب رو براتون بزارم اما مرجع سایت سکولاریسم برای ایرانه.
نظرسنجی های زیادی نشون دهنده اینه که کلمه بیخدا یا (Atheist) باعث ترد شدن فرد توسط جامعه میشه. 87 درصد از مردم آمریکا گفتن هرگز به وجود خدا شک نکردن و تنها 10 درصد خودشونو بی خدا می دونن که اون هم رو به کاهش ارزیابی شده. بی خدایان همواره آدمهایی ناشکیبا ، غیر اخلاقی ، افسرده و نادان تصور شدن.
1. مردم فکر می کنن بیخدایان معتقدن زندگی بی معنیه
برعکس این خداباوران هستن که نگران بی ارزشی زندگی هستن و تنها با وعده های شاد ابدی ، میتونن معنی برای این زندگی پیدا کنن. بی خدایان به این گرایش دارن که زندگی حتما با ارزشه و ارزشش هم به زندگی کردن ماست. وقتی کسی رو دوست داریم ، این دوست داشتن در زمان حال زیباست و با ارزش ، نیازی نیست برای با ارزش شدن ابدی بشه.
2. مردم فکر می کنن بیخدایان مسئول بزرگترین جنایات بشر هستن
خداباوران اغلب مدعی هستند که جنایات هیتلر ، استالین ، مائو و پولپت محصول بدیهی بی دینی بوده ، درحالیکه  اونها مثالهایی از جنون سیاسی ، نژادی وناسیونالیستی هستن. اجتماعی درتاریخ بشری وجود نداره که عذاب کشیده باشه چون مردمش خیلی زیاد منطقی ومعقول شده بودن. اشاره به جنگ های بزرگ خداباوران مثل جنگ های صلیبی ، جنگ های گسترش اسلام و ... هم بد نیست
3. مردم فکر می کنن بیخدایان معتقدن همه چیز اتفاقی بوجود اومده
این طرز فکر معمولا انتقادی به نظریه تکامل داروینه ولی اونایی که اینطور فکر می کنن قطعا نظریه تکامل رو یا اصلا نشنیدن یا نفهمیدن. صد البته هیچ بی خدایی ادعا نکرده که می دونه دقیقا چطور این دنیا بوجود اومده و در مقابل این خداباوران هستن که شدیدا اصرار بر این دارن که می دونن چی باعث بوجود اومدن دنیا شده. همونطور که قبلا هم گفتم، وقتی مسئله ای رو نمی دونیم بهتره اظهار نظر قطعی در موردش نکنیم. این کاریه که خداباوران در مورد بوجود اومدن دنیا می کنن. علم فیزیک و کیهان شناسی هنوز نتونسته شواهد کاملی برای تایید هر نوع نظریه قطعی در مورد بوجود اومدن دنیا پیدا کنه و تا وقتی پیدا نکرده هم ادعایی در این مورد نخواهد داشت. همینطور بی خدایان. ما بی خدایان معتقدیم که فعلا نمی دونیم چی باعث بوجود اومدن این دنیا شده ، اما می دونیم خدایی که خداباوران معرفی می کنن کاملا غیر منطقی و بعیده
4. مردم فکر می کنن بیخدایی ربطی به علم نداره
همینطور ممکنه دانشمند باشی و هنوز به خدا اعتقاد داشته باشی. اما نظر سنجی های بسیاری نشون داده که میزان علم با خداباوری رابطه عکس داره. برای نمونه 90 درصد از مردم عامی آمریکا به خدا اعتقاد دارن اما 93 درصد از اعضای آکادمی ملی علوم برعکس
5. مردم فکر می کنن بیخدایان مغرورن
وقتی دانشمندا چیزیو نمیدونن ( مثل اینکه چرا جهان بوجود آمده وچگونه اولین مولکول خود تکثیر کننده شکل گرفته) بهش اقرار می کنن. وانمود کردن به دونستن چیزی که نمیدونی مسئولیت بزرگیه توی علم. در صورتی که این خون زندگی ادیانه. یکی از خنده دار ترین مباحث مذهبی اینه که هی تو بحثهاشون به خودشون جایزه میدن برای اینکه حقایقی رو در باره کیهان شناسی و شیمی و بیولوژی می دونن که هیچ دانشمندی نمی دونه. درصورتی که وقتی درباره طبیعت ، کیهان و دنیای موجود ما ، سوال میشه بیخدایان فقط نظرات عملیشونو میگن، این غرور نیست این صداقت روشنفکریه.
6. مردم فکر میکنن بیخدایان از تجارب روحی برخوردار نیستن
البته توضیحی در این مورد لازمه. بیخدایان اصولا به روح اعتقادی ندارن. احساساتی که در مورد ما انسان ها اتفاق میافته مثل عشق ، ترس ، احترام و ... به هیچ عنوان روحی تلقی نمیشن بلکه همونطور که در زبان انگلیسی این مطلب تقریبا اصلاح شده در زبان فارسی هم بهتره به جای کلمه روحی ، کلمه ذهنی استفاده بشه. بیخدایان به هیچ عنوان در مورد مسائل ذهنی (عشق ، امید ، ترس ، احترام ، کمک به هم نوع و ...) با بقیه فرق نمی کنن. فرقی که این بین هست اینه که خداباوران همیشه موفقیت ها و شکست های خودشون رو مدیون و مربوط به قدرتی ماوراء الطبیعه می دونن ولی بیخدایان همه اتفاقات رو نتیجه رفتار خودشون و جامعه می دونن.
7. مردم فکر میکنن بیخدایان معتقدن که چیزی فراتر از زندگی انسان و ادراکش وجود نداره
دوباره تکرار میکنم. بیخدایان آزادانه به محدود بودن درک انسان اقرار کرده و میکنن. در صورتی که خداباوران اینطور نیستن. چیزی که واضحه اینه که ما همه کهکشان ها رو کاملا درک نمیکنیم و نمیفهمیم و بیشتر بدیهیه که نه تورات نه انجیل و نه قرآن بهترین شناخت ما از کیهانو منعکس نمی کنن. ما نمیدونیم که توی کیهان ، حیات پیچیده ای دیگه ای هست یا نه. اما شاید باشد، اگر هست، چنین موجوداتی میتونن فهمشونو از طبیعت خیلی بیشتر از ما رشد داده باشن. یه بیخدا میتونه آزادانه این احتمالاتو قبول کنه. ازنظر یک بیخدا، دنیای مطلقیت مذهبی، زیبایی و بیکرانی واقعیه جهانو به ابتذال می کشه و کسی برای فهمیدن این مطلب احتیاجی به مدرک نداره. و در مقابل خداباوران فکر می کنن که کل این دنیا فقط برای امتحان کردن انسان بوجود اومده. احتمالا نمی دونن که اگر همین الان کره زمین با یک شهاب سنگ بزرگ برخورد کنه و کل حیات روی زمین از بین بره ، در واقع هیچ اتفاق خاصی توی کیهان نیافتاده. میلیاردها ستاره ، سیاره ، سیارک و ... همچنان به همون روال قبلی خودشون ادامه خواهند داد.
8. مردم فکر میکنن بیخدایان این حقیقت که مذهب برای جامعه مفیده رو رد می کنن
صد البته. نه تنها مذهب ، بلکه خدا. اگر کمی فکر کنید خودتون اینو میفهمین. اما این به اون معنی نیست که کارهایی که توی جامعه خوب تلقی میشن بدون مذهب یا خدا بد میشن و برعکس. بلکه بیخدایان معتقدن که این خوبی و بدی درکی نسبیه که طی قرن ها تکامل توی انسان بوجود اومده. چه بسا بشه پیامبران رو برای این امر سرزنش کرد که خوبی های جامعه بشری رو به اسم خودشون و خداشون تموم کردن. خداباوران کارهای خوب رو به این دلیل انجام می دن که خدا بهشون پاداش بده و کارای بد رو به خاطر این انجام نمیدن که خدا عذابشون نده. این ابتذاله نه فضیلت. باور به دنیایی بعد از این زندگی تمام ارزش ها رو به ابتذال می کشونه.
فکر کنید من و شما با هم دوستیم ، دوست خیلی صمیمی. حالا بعد از چندین سال دوستی ، شما از من کاری میخواید که میتونم براتون انجام بدم. اگر بعد از انجام اون کار من مقداری پول بابت کارم از شما بخوام چی فکر می کنید؟ آیا این طلب مزد کردن ارزش کمک من و دوستی منو از بی نهایت به همون مقدار پول کاهش نمیده؟ همینطور اگر به خاطر خدا دروغ نگید ، یا به خاطر خدا راست بگید و نه به خاطر انسانیت و ارزش واقعی راستی و زشتی دروغ ، ارزش کارتون هم به اندازه همون خداتونه. (یعنی هیچ و پوچ ، اصلا ارزشی نداره). از طرف دیگه همین مذهب در طول تاریخ باعث کشته شدن میلیون ها و بدبخت شدن میلیاردها انسان شده. همین امروز هم مذهب باعث حماقت هاییه که از بشر قرن بسیت و یکم بعیده. مثلا به مسئله اسرائیل و فلسطین نگاه کنید. دو ملت برای یک تکه زمین هر روز همدیگرو میکشن. چرا باید چیزی که باعث رنج بشره مفید دونست.
دوستان وقتی میگم دنیا بی خدا زیباتره برای همیناست که شنیدید و صدها مثال دیگه. اغلب کسایی که از خدا و دین طرفداری میکنن نمیدونن اصلا چیزی که ازش طرفداری میکنن چیه و چه پیشینه ای داره. به عنوان مثال من چندین نفر رو میشناسم که شدیدا به حق بودن کتاب قرآن و اینکه از طرف خدا نازل شده اصرار دارن و از تمامی چیزهایی که توش نوشته شده دفاع میکنن بدون اینکه حتی یکبار خونده باشنش. بعضی ها هم خوندنش اما به زبونی که نمیفهمن در واقع میشه گفت اونا هم نخوندن. اکثر اونهایی که ادعا می کنن به خدا اعتقاد دارن و در مورد اعتقادشون فکر هم کردن ، ساعت ها با خدا صحبت کردن و این صحبت کردن خودشونو فکر کردن در مورد وجود خدا می دونن. اونها اول فرض به وجود این ادعا گذاشتن و انقدر به خودشون تلقین کردن که این مسئله محالو بدیهی میدونن.
بیشتر طولش نمیدم. امیدوارم روزی آمار نظر سنجی هام اونطور بشه که دوست دارم نه اونطور که پیش بینی می کنم. راستی این نظر سنجی ابتدای سال میلادی عوض میشه.
موفق ، پیروز و سربلند باشید.


۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

دام مدید



یک شعر بسیار زیبا به نقل از وبلاگ "این منم در جهانی دگر" نوشته شده توسط آرش حسینی به نام دام مدید:

به یک حادثه ، عالم آمد پدید


هزاران سوال از رموزش دمید

بشد ناتوان در جواب آدمی

و انسان خدا را ز جهل آفرید!

گذشت از چنین خلق معبودشان

ولی کس خدای جهان را ندید

درین مسلخ درد و خوف بشر

برای خرد تار آیین تنید

هر آنکس که نادان ز قومش بدید

خودش را به حکم رسول برگزید!

یکی قصه ی مار و موسی بگفت

که چوب و عصایش چو ماری خزید!

و آن یک بگفت ماجرایی دروغ

از آن قوم لوط و ثمود پلید!

هزاران حکایت ز نوح و یهود

و آن قصه های سراسر بعید

پیاپی از آن چاه اوهام خلق

حکایات ایوب و یوسف پرید!

سرانجام به صحرای خشک عرب

جهان ماجرای محمد شنید

که با زور شمشیر و گردن زدن

به کامش نمود مردمان را مُرید

محمد از آن دینِ حرص و هوس

زنان را به زنجیر شهوت کشید

دل جاهلان را ز مکرش ربود

سر عاقلان را به تیغش برید

به آنها ابوجهل و نادان بگفت

به حکم خدایش شکمها درید

برای تجاوز به اقلیم پارس

عرب با رسولش به قدرت رسید

و این خاکِ میهن چو ویرانه شد

ز شمشیرشان خون ایران چکید

چو یک گله از مهد غارتگران

عرب در سرای بزرگان چرید

هر آنکس قیام وطن را بخواست

از آن طعم تیغ مسلمان چشید

و حالا تو ای عاشق اهل بیت

به نور حسینت چه داری امید؟

عرب دشمن خاک ایران توست

چه فرقی نماید حسین و یزید!

تو یاری مخواه آدم ساده لوح

که اجداد او خون ایران مکید

بخوان تا بفهمی کلام فریب

که قرآن ندارد پیامی مجید

بزرگی نبینی در این دینشان

شده بهر افکار شیطان کلید

دراین راه پوچ و سراسر تباه

نرو زانکه هرگز نگردی شهید!

از این تیرگی های راه سیاه

نیابی تو پندار پاک و سپید

اگر این جهالت گرفتی ز عقل

اگر خونِ فکرت به مغزت جهید

بزن آتشی بر رسوم کثیف

بیار در وجودت تو فکری جدید

بدان که خدایی ندارد وجود

مشو طعمه ی مکر دام مدید

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

کشتی نوح


درود به همه آزاد اندیشان


امشب یه سری به سایت کلوب زدم. متاسفانه چیزی دیدم که باعث شد عصبانی بشم و این عصابانیت هم نتیجه خوبی نداشت

عنوان مطلب این بود: تصاویر تكان دهنده كشف عجیب ( کشتی نوح ) لینکش هم در انتهای مطلب هست

در این که علم باعث کشف این مسلئه شده جای هیچ بحثی نیست و خوشبختانه خداباوران عزیز حداقل این نکته رو انکار نمی کنن. اما چیزی که باعث عصبانیت من شد اینه که خداباوران عزیز همواره از هر چیز کوچک و بزرگی برای تائید حرف خودشون استفاده می کنن. توی متن مطلب مذکور به آیه ای از قرآن و همچنین قسمتی از کتاب مقدس یهودیان یعنی تورات استناد شده و این کشف علمی رو تائیدی بر اونها دونسته. البته ادعای یک مطلب ساده در یک سایت ایرانی هیچ چیزی رو ثابت نمی کنه اما همونطور که شما هم میدونید خیلی ها با خوندن این مطلب و تنها با خوندن همین یک مطلب اعتقاد بیشتری به متون ذکر شده پیدا می کنن

خوشبختانه سایت مرجع ویکی پدیا مقاله ای در مورد این موضوع و البته افسانه بودن داستان های مربوط داره که لینک هاش به زبان فارسی و انگلیسی در انتهای مطلب هست

نمی خوام داستان رو بازگویی کنم و فقط به نکته هایی که به نظرم مهمه اشاره می کنم

به نظر شما کشف بقایای یک کشتی بزرگ نشانه چیست؟ من فکر می کنم از یک کشف علمی باید نتایج علمی گرفت که صد البته دانشمندان گرانقدر همین کار رو کردن و متوجه شدن که کشتی مذکور چه قدمتی داره و همینطور کشف کردن که احتمالا حیواناتی هم در این کشتی بودند و ... طبق مرجع ویکیپدیا افسانه های بسیار زیادی هستند که این مطلب رو گفته اند و قدمت این افسانه ها البته خیلی بیشتر از متون متاخر تورات و قرآنه. سوالی که برای من پیش اومد این بود که چرا خداباوران عزیز به افسانه های مذکور ایمان راسخ پیدا نمی کنن؟

البته این افسانه ها کاملا شبیه هم نیستن همونطور که روایت متون یهودی و اسلامی هم کاملا یکی نیست. یکی از شواهدی که سایت کلوب بهش استناد کرده و حقیقت بودن توفان نوح رو مسلم دونسته، لوح توفان از حماسه گیل گمشه. این لوح متعلق به زمان سومری هاست و یکی از قدیمی‌ترین و نامدارترین آثار حماسی ادبیات دوران تمدن باستانه و به هیچ عنوان شبیه ادعاهای قرآن و تورات نیست. توجه کنید که این لوح جزء آثار ادبی محسوب میشه و نه روایت تاریخی. به اثبات این مطلب نمی پردازم چون خیلی مشخصه و نیاز به توضیح نداره

به غیر از حماسه گیل گمش افسانه های بسیار زیاد دیگه ای هم هست که داستان توفانی بزرگ و ساختن کشتی رو تعریف کردند که در مقاله مربوط توی سایت ویکیپدیا تا حدودی شرح داده شدن

خود من شخصا به این نتیجه می رسم که چنین اتفاقی افتاده، یعنی توفانی در مقیاس بزرگ رخ داده و قبل از اتفاق افتادن این توفان انسان ها از وقوعش خبر داشتن و برای نجات زندگی موجوداتی که روی خشکی زندگی می کنن دست بکار شدن و ... چیزی که نمیتونم بفهمم اینه چرا بعضی از دوستان از این کشفیات نتیجه درست بودن کل متن (و نه حداقل بخش مربوطه) کتاب بخصوصی (قرآن یا تورات) رو می گیرن. همونطور که اشاره کردم این مطلب توی افسانه های بسیاری اومده. چرا دوستان فکر نمی کنن که اون افسانه ها درسته و یا چرا فکر نمی کنن که کل داستان ها فقط داستان هستند

چیزی که من ازش اطمینان دارم اینه که انسان این کشتی رو ساخته و انسانی که توانایی ساخت چنین کشتی داره قاعدتا بی خود و بی جهت چنین کشتی نمی سازه و به احتمال بسیار زیاد از وقوع توفان بزرگ مطلع بوده. یعنی حتما توانایی پیش بینی آب و هوا رو داشته. این فرض خیلی دور از ذهن نیست چرا که ما از زمان دور چیز های خیلی عجیب تری هم داریم، مثل اهرام مصر، باغ های معلق بابل و ... که البته مثل کشتی مذکور همشون الان موجود نیستن

دوست ندارم بیش از حد به این مسئله بپردازم. مقصودم از نوشتن این مطلب بود که به دوستان عزیز و بی خدای خودم نشون بدم که خداباوران چقدر برای گسترش عقیده پوچ خودشون تلاش می کنن و همون طور که خودتون می دونید گسترش این عقیده و عقاید مثل اینه که باعث عقب موندگی انسان شده. فکر می کنم خود من و همه بی خدایان وظیفه داریم که نسل خودمون رو بیدار کنیم تا این عقب موندگی کم کم از بین بره

به امید روزی که هیچ انسانی هیچ مسئله ای رو بدون دلیل و مدرک قبول نکنه

پاینده و پیروز باشید
 ÷

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

طنز من اگر خدا بودم


این مطلب طنز برای یکی از دوستان ایمیل شده بود. فکر کردم مطلب جالبی باشه

من اگه خدا بودم وقتي شيطان در برابر انسان سجده نکرد خشتکش رو در مياوردم و از بارگاه بيرونش ميکردم !


چه معني داره شيطان به حرف خدا گوش نکنه !

وقتي ميخواستم پيغمبر براي خلق تعيين کنم از ۱۲۴۰۰۰ پيغمبر ۶۲۰۰۰ نفرش رو از زنان منسوب ميکردم تا عدالت رعايت بشه !

کمي سليقه به خرج ميدادم و بجاي اينکه خونه خودم رو در صحراي خشک و بي اب و علف عربستان بنا کنم در سواحل جزاير هاوايي يه خونه شيک و مدرن بنا ميکردم با سوييت هاي مجهز و مجاني براي زواري که براي زيارت ميومدن !

هيچوقت خونه خودم رو در انحصار مسلمون ها قرار نمي دادم و همه حق داشتن بيان خونه ام …

حتي بي خدا‌ها ! قدمشون سر چشم ! زوار بجاي اينکه تو صحراي عرفه بدو بدو کنن کنار ساحل بدو بدو کنن حالشو ببرن و بجاي لباس احرام هم مايوي دوتيکه بپوشن !

يه مشت از اين حوري‌ها و قلمان رو هم مامور ميکردم به حجاج سرويس بدن و پذيرايي کنن تا زيارت بهشون بهتر بچسبه !

اصلا نميذاشتم ادما صبح و ظهر و شب هي نماز بخونن و سجده کنن و حرفاي تکراري بزنن! کمبود که ندارم هي بخوام طفلکي‌ها رو اذيت کنم که !

همه مسجد‌ها رو هم جمع ميکردم به جاش کافي شاپ و کتابخونه و سينما درست ميکردم !

يه چند تاش رو هم قهوه خونه سنتي درست ميکردم که محسن نامجو توش سه تار بزنه بخونه !

هر کسي هم که من رو صدا ميزد و ميگفت اِي خدا زود بهش ميگفتم جانم …عزيز دلم …نه اينکه محل سگ هم نذارم! بنده افريدم بايد سرويس بدم ديگه … گوسفند که نيستن ول کنم تو بيابون !

قشري به نام روحانيت رو اصلا خلق نميکردم ! به بنده هام همه يه جو عقل ميدادم تا بتونن بد رو از خوب تشخيص بدن و نيازي به فتوا و اين مزخرفات نباشه !

عزراييل رو هم ميفرستادم اونجا که عرب ني انداخت بره غاز بچرونه ! به جاي عزراييل يه حوري خوش هيکل سفيد و بلوري ميفرستادم تا جون مرد ها رو بگيره و يک جوان رعناي خوش هيکل رو هم ميفرستادم تا جون خانمها رو بگيره ! (اينجوري ديگه نه تنها کسي از مرگ نميترسيد بلکه اين پيرزن پيرمردها هي از خدا مرگ ميخواستن نصفه شبي) !

جون بچه ها رو هم اصلا نميگرفتم ! اصلا اجازه نميدادم انسان ناقص و معلول به دنيا بياد … ريشه جنگ رو هم خشک ميکردم بجاش عشق و عطوفت و مهربوني ميکاشتم !

سعي ميکردم حضورم اينقدر در زندگي مردم ملموس باشه که ديگه هيچ کس نگه خداي چي ! کشک چي ! …... خدا کيلو چند ؟ ….. کدوم خدا ؟

اخ که اگه خدا بودم يه بهشت توي يکي از سياره‌ها خلق ميکردم اخرين مدل ! نه اينجوري که توي جوب هاش (جوي‌هاش) شير و عسل بياد! شير و عسلي که توي جوب (جوي) باشه به درد همون اعراب هزار و چهار صد سال پيش ميخوره! اونايي که بنده صالح بودن ميفرستادم توي اين بهشت و اونايي هم که خطا کار بودن و بنده هاي درست درموني نبودن بجاي جهنم ميفرستادم توي ايران زندگي کنن قدر عافيت رو بدونن !

درد دل های من قسمت دوم


سلام. از اینکه چند روزی غیبت داشتم معذرت میخوام

دلیل این تاخیر این بود که نمی دونستم چطور شروع کنم. فکر می کنم حداقل خود من تا حالا مسائلو اکثرا سطحی دیدم. وقتی به هر مشکلی سطحی نگاه کنیم قطعا به راه حل درست برای حل مسئله دست پیدا نخواهیم کرد، در نتیجه مشکل ها همچنان از پس هم بیرون میان. همیشه می تونیم به هر مسئله ای دو جور نگاه کنیم. عمیق یا سطحی


از کسی می پرسند دو دوتا؟ میگه پنج تا، میگن دو پنج تا؟ میگه ده تا، میگن دو ده تا؟ میگه بیست تا، میگن دو بیست تا میگه چهل تا. اینجاست که یکی میفهمه و میگه آقا دوبیست تا نمیشه چهل تا! چون که دو دوتا میشه چهارتا نه پنج تا. میبینید که از یک اشتباه کوچک چطور اشتباهات بعدی یکی پس از دیگری به تصاعد بوجود میاد؟

این مثال رو میخوام برای زندگی خودمون هم به کار ببرم. وقتی اون روزی که باید به چیز خاصی فکر کنیم، اشتباها به نتیجه دیگه ای دست پیدا کنیم، هر روز به تصاعد از هدفمون دورتر خواهیم شد. اگر امروز من فریادم رو بگوش نسل خودم نرسونم و بهشون نگم که به نظرم ریشه همه مشکلاتون توی کدوم کلمه خلاصه شده، ممکنه روزی که همه بفمن خیلی دیر شده باشه و اونوقت یقینا حل مشکل خیلی سخت تر خواهد بود

دوستان با نگاهی دقیق به هر مشکلی که توی جامعه مون هست نگاه کنید. و ببینید به چی می رسید. فکر می کنم حداقل ما ایرانیها (شامل خود من) چیز زیادی از مفهوم آزادی نمیفهمیم. این ما هستیم که به کلمات معنی می بخشیم. تو کشور ما آزادی تقریبا بی معنی شده و به جرات میتونم بگم که ریشه اصلی این امر هم "خدا" بوده. چون امروزه به خاطر محدودیت های بی شمار جامعه دینی مون حتی فکر آزادی رو هم نمی کنیم. دین یا به عبارت دیگر خدا توی جامعه ما باعث چی شده؟

 دین مردم را وا داشته تا باورهای نادرستی داشته باشند

 دین مردم را وا می داشته تا بر پایه ی باورهای نادرستی زندگی خودشونو پی بگیرن

 دین مردم رو از عاقلانه و عینی اندیشیدن باز داشته

 دین مردم رو وا داشته تا به جای خودشون، به مراجع خارجی تکیه کنند

 دین مردم را دسته بندی کرده و به همین سبب باعث جنگ و نزاع شده

 ساختار سلسله مراتبی دین ضددموکراتیکه، و به همین جهت با حقوق بشر در تضاده

 دین حقوق برابری به زنان و همجنسگرایان نمی ده، و به همین خاطر مخالف حقوق بشره

 دین مانع تحقیقات علمی می شه

 دین زمان و پول را به هدر می ده

این ضعف ها برای هیچکس نامشهود نیست. اما بگذارید کمی عمیق تر نگاه کنیم

دین با این اندیشه که " خدایی مهربان وجود داره که گناهان شما را هرچقدر بزرگ می بخشد (در صورت پشیمانی) " در واقع به صورتی زمینه های ایجاد شرورت ها (چه کوچک و چه بزرگ) رو مهیا می کنه. اغلب اوقات با این خیال که بعد از مرگ خدای عادلی هست که حق ظالم رو کف دستش میزاره باعث میشه که در مقابل ظلم سکوت کنیم. با القاء اینکه اگر خدا از انسان راضی باشه (واین رضایت هم صرفا با عبادت کسب میشه) دیگه چیزی مهم نیست و مومن مورد نظر توی زندگی چیزی کم نخواهد داشت ودر مقابل اگر خدا از انسان راضی نباشه حتی اگر همه چیز هم بر وفق مراد باشه فایده ای نداره، باعث میشه میلیونها ساعت در شبانه روز از فکر و وقت افراد به مسائلی مشغول بشه که نه تنها هیچ فایده ای برای زندگی خودشون و بقیه نداره، بلکه ممکنه باعث ضرر هم بشه

من یک گرافیستم. اخیرا توی محل کارم، کارفرمام متوجه بی خدایی من شده. از طرفی هم ایشون چند وقت پیش دستگاه چاپ بنر خرید و از اونجایی که هر روز بالاخره مصادف است با یک سری مناسبت دینی من مجبور شدم تا دست به عملی بزنم که شدیدا باهاش مخالفم. یعنی طراحی کارهای مذهبی. نمیتوم با کلمات بیان کنم که چقدر از این کار ناراحتم و این ناراحتی مطمئنا باعث خواهد شد من کارم رو از دست بدم. چون نمی خوام بیشتر از این در ترویج خرافه و دین نقشی داشته باشم. نکته ای که میخواستم بگم این بود که بغیر از من یک نفر دیگه هم گرافیست هست که به علت حجم زیاد کار همزمان با من به طراحی مشغوله. کارفرما با دونستن این نکته که من بی خدام و صرفا به قصد اینکه من به راه راست هدایت بشم، همه طراحی های مذهبی رو به من میسپاره

این درد دل رو فقط برای گفتن این نکته نوشتم که بگم طرز تفکر کسی که خداباوره و کسی که خداباور نیست چه فرقی می کنه. کسی که خداباوره، مثل کارفرمای من، مثل بابای من، مثل دوستای من و مثل خیلی های دیگه، اگر یک بی خدا رو ببینند، فکر می کنن که خدا این امتحان بزرگ الهی رو پیش روی اونها گذاشته تا از طرفی ایمانشون رو بسنجه و از طرفی هم فرصتی برای یک ثواب بزرگ بهشون بده. هیچ وقت به این فکر نمیکنن که کاملا تصادفی یک بی خدا رو ملاقات کردند و این موضوع نباید در روابط اجتماعی تاثیر گذار باشه بلکه در مقابل به فکر اصلاح اون فرد میافتن

حالا اگر جامعه برعکس بود چی؟ شرایط رو کاملا وارونه تصور کنید. جامعه ای بی خدا، من یک خداباور. کارفرمای بی خدای من در مقابل خداباوری من چکار می کرد؟ حداکثر کاری که می کرد این بود که چند تا کتاب بهم پیشنهاد می کرد برای خوندن

نکته ای که می خوام بگم اینه که باور به خدا، باعث افکار توهمی خواهد شد. افکاری ورای این دنیا که توش زندگی می کنیم

فکرشو بکنید که اگر همه انسانها به این نتیجه برسند که فقط همین چند سالی که روی زمین زنده هستند رو وقت دارن برای لذت بردن از زندگی چقدر دنیا زیباتر میشه! همونطور که احتمالا قبلا هم اشاره کردم، گرچه در این حالت ممکنه افرادی پیدا بشن که از آزار دادن دیگران لذت ببرن، اما نباید یادمون بره که وقتی دین و خدایی وجود نداشته باشه، قاعدتا تمامی قوانین بر اساس حقوق برابر بین انسان ها تنظیم خواهند شد و مسلما در این قوانین چنین تعارضی به حقوق دیگران محترم شمرده نمیشه

فکر می کنم دیگه همه بدونن که همون طور که اگر ورزش نکنیم بدنمون ضعیف میشه ، اگر فکر نکنیم هم ذهن و قدرت تفکرمون ضعیف میشه. این روزها توی کل دنیا دین باورها به شیوه های مختلف آزادی اندیشه رو محکوم می کنن. وقتی باور داشته باشیم که نباید در مورد چیزی (خدا یا هر چیز دیگری) فکر کنیم، داریم قدرت تفکرمون رو ضعیف می کنیم. شاید اول فکر کنیم که حالا اگر در مورد یه موضوع خاص زیاد فکر نکنیم ، دلیل به این نمیشه که در مورد چیزهای دیگه هم فکر نکنیم. اما در عمل این اتفاق میافته. چون اولا کسی که به خدا اعتقاد داشته باشه، همه چیز رو بالاخره می رسونه به خدا و همین جاست که اون مثال دو دوتا مصداق پیدا می کنه

چطور ممکنه چیزی که به احتمال بسیار زیاد وجود نداره منشاء همه چیز باشه؟ آیا این ما نیستیم که با نگاه سطحی و گاهی اوقات اشتباه، مسیر پیدا کردن راه حل برای مشکلاتمون رو به اشتباه طی میکنیم؟ تعداد افرادی که عمیق فکر می کنن رو به افزایشه و از این بابت بسیار خوشحالم. این ارمغانیه که علم برای ما آورده. همونطور که هر چیز دیگه ای که توی زندگی داریم ازش استفاده می کنیم مرهون همین علمه

امیدوارم بتونم در شتاب دادن به سرعت این حرکت نقش هرچند کوچکی داشته باشم


۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

درد دل های من قسمت اول

درود به همه دوستان.

تا این لحظه که دارم این مطلب رو می نویسم 10 نفر از 13 نفری که در نظرسنجی وبلاگ (احتمال وجود خدا چند درصد است؟) شرکت کرده اند، گزینه 100% رو انتخاب کردن. این اتفاق از جهتی برای من شادی آفرینه و از جهتی ناراحت کننده. شادی آفرین از این جهت که تا حالا 12 نفر وبلاگ منو دیدن (که البته متاسفانه حدس می زنم هیچ کدومشون مطالب وبلاگ رو نخونده باشن) و ناراحت کننده به این جهت که هیچ کدوم از شرکت کنندگان در نظر سنجی قبل از اعلام نظرشون حتی لحظه ای تامل نکردن و در این مورد فکر نکردن. از جنبه دیگری هم ناراحت کننده ست و اون اینه که من این وبلاگ رو با این هدف شروع کردم که قبل از مهاجرتم از ایران به کشوری که بی خدایان از حداقل حقوق برخوردار باشن، با تعدادی از افراد بیخدا در این کشور آشنا بشم و بتونیم با هم جامعه کوچکی رو درست کنیم. اینطور که از نتایج نظرسنجی مشخصه در این امر هم ناموفق بودم

البته اعتراف من به این شکست دوره ای به هیچ عنوان باعث منصرف شدن از هدفی که انتخاب کردم نخواهد شد. این رویکرد رو تا حدود بسیار زیادی زیر سر جهان سومی بودن خودمون می دونم. از طرفی هم چون من در صفحه شونصدم گوگل هم نیستم انتظار دستیابی به هدفم به این زودی خیلی توقع زیادیه

امیدوارم دوستان چه بیخدا و خداباور حداقل در مورد وجود خدا با خودشون رو راست بوده باشن و حتما قبل از قبول کردن کوکورانه، بی دلیل و از روی تبعیت خدا، حداقل یک کتاب در این مورد خوانده باشن. البته بسیاری از افراد، وقتی این سوال رو ازشون می پرسم که: آیا تا بحال در مورد خدا کتابی هم خوندی جواب مثبت می دن. اما فکر نمی کنم راست بگن. این جمله به هیچ عنوان توهین نیست. اغلب این افراد یا واقعا کتابی در این مورد نخوندن و یا کتاب هایی که خوندن در راستای تائید این ایده بوده. من می دانم که اکثر دوستانم واقعا بیخدا هستند اما یا شهامت اظهارشو ندارن و یا چون نمی دونن بی خدایی واقعا چیه، هنوز خودشون هم نمی دونن که بی خدا هستن. امیدوارم بتونم به هدف خودم که همون ایجاد یک جامعه کوچک از بیخدایان ایران بود هرچه زودتر برسم

به زودی قسمتی در سایت قرار خواهم داد که دوستان هم بتونن نظرات و سوالات خودشون رو بنویسن گرچه میتونن با استفاده از گزینه کامنت (commnet) که در انتهای هر پست هست همین الان هم اینکارو بکنن

از اینکه منو از نظرات خودتون باخبر می کنین بسیار ممنونم
موفق و پیروز باشید

ردّیه ای بر خدا (بیخدایی چیست)؟

* برگرفته از کتاب بیخدایی: ردّیه ای بر خدا نوشته ی جورج اچ. اسمیت ترجمه ی امیر غلامی

1. اسطوره ی بیخدایی

احمقان در دل می گویند "خدایی وجود ندارد." آنها فاسدانی هستند زشت کار، هیچ یک از نیکوکاران نیستند. ( مزامیر، عهدعتیق، 14.1)

عبارت فوق که به کرات نقل قول شده، نگرش اغلب دینداران معمولی نسبت به بیخدایی است. بیخدایی (یا بیخدایی) چه بسا کم اقبال ترین – و ناشناخته ترین – دیدگاه فلسفی در میان آمریکاییان معاصر باشد. اغلب با ترس و ناباوری بدان می نگرند، انگار که این آموزه از پلیدی های بسیار – از بی اخلاقی، بدبینی و کمونیسم گرفته، تا نهیلیسم تمام عیار- پشتیبانی می کند.

معمولاً تصور می کنند که بیخدایی تهدیدی برای فرد و جامعه است. فیلسوفی در مورد آن می نویسد که بیخدایی "علم است که از عقل و پروای خدا تهی گشته، و یک راست ما را به پلیدترین رذایل جنگ مدرن راه می برد.... " اخیرا وینسنت میچلّی ادعا کرده که "هر صورتی از بیخدایی، حتی اگر با نیت خیر آغاز شده باشد، فرد را از درون می فشرد، فرو می پاشد، و به بردگی می گیرد، و سرانجام، هنگامی که این آفت در میان آدمیان همه گیر شد، کل جامعه را به انقیاد می کشد و نابود می کند."

دین مداران با تعبیرهای این چنینی از بیخدایی، که آن را شرّ و قوّه ای مخرب می شمرد، در طول تاریخ مجازات های گوناگونی را برای بیخدا ها وضع کرده اند. افلاطون در تلاش برای تأسیس دولت آرمانی، مجازات ارتکاب کفر را برای بار نخست پنج سال زندان و برای بار دوم مرگ تعیین کرد. عیسی، که به عنوان سمبل عشق و شفقت عرضه می شود، تهدید می کرد که کافران در "کوره ی آتشی" افکنده خواهند شد که در آن " آدمیان می گریند و دندان به هم می سایند" به مانند " انبوه دانه هایی که در آتش بریان می شوند..." (انجیل متی، 13، 40-42). توماس آکویناس، الاهیدان بزرگ قرون وسطا، فکر می کرد که "گناه کفر بزرگ تر از هر گناهی است که از سستی اخلاق ناشی می شود"، و توصیه می کرد که ملحد پس از سومین بار ارتکاب الحاد " توسط مرگ از عرصه ی گیتی محو شود".

اگرچه امروزه بیخدا ها نسبتاً در ایالات متحده آزادند، کوشش برای احقاق حقوق قانونی بیخدایی، به نبردی دشوار و مداوم شده است. برای مثال، تا همین اوایل قرن بیستم، بسیاری از ایالت ها اجازه نمی دادند که بیخدا ها در دادگاه شهادت دهند. در نتیجه یک بیخدا نمی توانست هنگام دفاع از خود در برابر اتهامات مدنی و جنائی نقش مؤثری داشته باشد. استدلال پشت این منع شهادت آن بود که می گفتند چون بیخدا به پاداش و جزای پس از مرگ اعتقاد ندارد، اجباری اخلاقی ندارد که در دادگاه حقیقت را بگوید. در سال 1871، دیوان عالی ایالت تِنِسی این حکم جالب توجه را صادر کرد:

"شخصی که جسورانه اعلام می کند که به خدا اعتقاد ندارد، چنان بی پروا و چنان فاقد مسئولیت اخلاقی می باشد که، اندک کسانی استماع یا قبول سخن او را در محاکم یک کشور مسیحی می پذیرند."

این همان کلیشه ی بیخدا، به عنوان شخصی فاقد احساس مسئولیت، و بی اخلاق است. کلیشه ای که در زمانه ی ما هم شیوع بسیار دارد. بیخدایی را متهم می کنند که چیزی جز نفی گرایی نیست: ویران می کند، اما باز نمی سازد. بیخدا ضد اخلاقیات است، و کشمکش میان ایمان به خدا و بیخدایی، کشمکش میان خیر و شر است. اگر چنین باشد، بیخدایی پدیده ی شومی در ابعاد جهانی است. اِی. ئی تیلور این رعب و وحشت بسیاری از خداباوران چنین بیان می کند:

"... حتی در انتزاعی ترین تأملات روشنفکری مان نیز نمی توانیم از رویارویی با این پرسش بگریزیم که آیا می توان خدا را از جهان طبیعی یا اخلاقی حذف کرد بی آنکه هر دوی این عوالم دچار کابوسی پریشان نشوند؟"4

این تصویر از جهان بی خدا، تنها یکی از تصاویر بسیار است. بیخدایی چنان با اسطوره ها و بدفهمی ها آمیخته شده که بسیاری از به اصطلاح ناقدان آن کاملاً ره به خطا می برند. برخی از ناقدان دیندار بیخدایی ترجیح می دهند که به ایده های نامطبوع یادآور آن حمله کنند و مستقیماً به چالش هایی نپردازند که پیش روی تئیسم [=خداباوری] قرار دارد. درحقیقت، کم نیستند کتاب هایی که قرار است ردّیه هایی بر بیخدایی باشند، اما کل محتوایشان عاری از هرگونه اشاره ای به مسائل اصلی پیش روی خداباوری است. این کتاب ها معمولاً به نقد شخصیت های بیخدا (مانند نیچه، مارکس، کامو و سارتر) می پردازند، و مؤلف دین مدار با نقد نظرات این افراد، دل خوش می کند که بیخدایی را مغلوب کرده است. اما این مؤلفان اغلب حتی اشاره ای هم به خود بیخدایی نمی کنند.

ارائه ی دیدگاه بیخدای، کوششی است دشوار و طاقت فرسا. بیخدا باید از موانع بیم و ظنّ پیش رویش درگذرد، و مخاطب را متقاعد سازد که بیخدایی یک رویکرد منحط نیست، بلکه گامی است به پیش. برای این کار اغلب لازم است که بیخدایی موضعی تدافعی اتخاذ کند و به توضیح این مطلب بپردازد که چرا بیخدایی به نتایج مصیبت بار منجر نمی شود. از او انتظار می رود که به پرسش هایی از این قبیل پاسخ دهد:

بدون خدا، از اخلاق چه باقی می ماند؟ بدون خدا، آیا زندگانی انسان هدفی دارد؟ اگر به خدا معتقد نباشیم، چطور می توانیم به چیزی یقین داشته باشیم؟ اگر خدا وجود نداشته باشد، در برابر سختی ها و ناملایمات به کی می توانیم متوسل شویم؟ اگر پس از مرگ حیاتی نباشد، چه کسی نیکی را پاداش و بدی را جزا می دهد؟ بدون خدا، چگونه می توانیم در برابر یورش کمونیسم بیخدا مقابله کنیم؟ اگر خدا وجود نداشته باشد، چه بر سر ارج و کرامت انسان می آید؟ بدون خدا، انسان چگونه می تواند به سعادت دست یابد؟

این پرسش ها و دیگر سئوالات مشابه اینها نشانگر قوّت پیوند میان دین و ارزش ها در اذهان بسیاری از مردم هستند. در نتیجه، پرسش از وجود خدا صرفاً یک سئوال فلسفی نیست – چون فکر می کنند که بیخدایی یورشی به این ارزش هاست، معنایی برایش متصور می شوند که ورای معنای حقیقی آن است – دفاع از دینداری اغلب آکنده از غلیان احساسات است، و بیخدایی خود را اخلاقاً محکوم می یابد. انگار که آدمی است منحرف، و شوربخت. و به انواع و اقسام مجازات ها تهدید می شود. در همین حین، در می یابد که استدلال هایش به نفع بیخدایی ضعیف اند و مؤمنان عامی – که باورشان به خدا بر اساس عواطف بوده و نه دلایل بخردانه – در برابر استدلال های علیه خدا بی تفاوت اند ، هرقدر هم که این استدلال ها دقیق و قاطع باشند. بیخدا بودن همتی عالی می طلبد: وقتی که قرار بر انتخاب میان آسودگی دین و درستی بیخدایی باشد، بسیاری بی درنگ دومی را فدای اولی می کنند. از چشم انداز آنان، موضوع خدا بسیار مهم تر از بودن یا نبودن اوست.

با این وصف برای بیخدا چه می ماند؟ آیا باید بیخدایی را به عنوان یک شیوه ی زیست جایگزینِ دین مطرح کند؟ زیستنی که سرشار از ارزش های منحصر به فرد است؟ آیا بیخدایی جایگزینی برای دین است؟ آیا بیخدایی می تواند نیازهای اخلاقی و عاطفی مردم را ارضا کند؟ آیا بیخدا باید در برابر هرگونه اتهام بی اخلاقی و بدبینی، از خود دفاع کند؟ آیا بیخدایی هیچ ارزش مثبتی هم مطرح می کند؟ این پرسش ها آن قدر که به نظر می رسند پیچیده نیستند. بیخدایی یک دیدگاه سرراست و قابل دفاع است، و به راحتی می توان حدود و صغور ادعاهای آن را تعیین کرد. برای فهم نگرش بیخدای اما، باید دیوار اسطوره ای را که بیخدایی را احاطه کرده فرو بریزیم – به این امید که هراس ها و پیش داوری ها در مورد بیخدایی نیز به همراه آن فرو ریزد. برای نیل به این هدف، باید تعیین کنیم که بیخدایی چه هست، و چه نیست.

2. معنای بیخدایی

"تئیسم" به عنوان "باور به وجود خدا یا خدایان" تعریف می شود. واژه ی “theism” گاهی برای اطلاق به باور به قسم خاصی از خدا – خدایِ شخصیِ ادیان توحیدی – به کار می رود. اما در سراسر این کتاب، "تئیسم" برای نامیدن باور به هر نوع خدا یا خدایان استعمال می شود. پیشوند “a” به معنای "فاقد" است، پس معنای تحت اللفظی واژه ی “a-theism” ، "فاقد تئیسم" یا فاقد باور به وجود خدا یا خدایان است. بنابراین، بیخدایی، فقدان باور تئیستی است. کسی را که به وجود خدا یا هر موجود ماوراءطبیعی باور ندارد بیخدا می خوانند.

گاهی بیخدایی را چنین تعریف می کنند: "باور به اینکه هیچ قسم خدایی وجود ندارد"، یا اینکه خدا نمی تواند وجود داشته باشد. با اینکه اینها هم مقولاتی از بیخدایی هستند، اما کل معنای آن را پوشش نمی دهند – و با توجه به سرشت اصلی بیخدایی، تاحدی گمراه کننده اند. بیخدایی، اساساً یک باور نیست، بلکه فقدان یک باور است. یک بیخدا در وحله ی نخست کسی نیست که باور دارد که خدا وجود ندارد؛ بلکه کسی است که باور ندارد که خدا وجود دارد.

با تعریف فوق، دامنه ی معنایی بیخدایی گسترده تر از آن چیزی می شود که معمولاً از آن مراد می کنند. پل ادواردز دو تا از رایج ترین کاربرد های واژه ی بیخدایی را چنین توضیح می دهد:

معنای نخست، معنای متعارفی است که مطابق آن شخصی را بیخدا می خوانند. اگر کسی بگوید که خدایی نیست، و این اظهار به این معنا گرفته شود که "خدا هست"، گزاره ای کاذب است. معنای دوم، و گسترده تر بیخدایی آن است که کسی باور به وجود خدا را منکر باشد، فارغ از اینکه این انکار مبتنی بر کاذب دانستن باور به خدا باشد یا خیر.

هر دوی این معانی، اقسام مهمی از بیخدایی هستند، اما هیچ یک حق مطلب را در مورد بیخدایی ادا نمی کند. "بیخدایی" یک واژه ی سلبی است، واژه ایست برای نفی، و حاکی از خلاف تئیست بودن است. اگر عبارت "باور- به- خدا" را جایگزین تئیسم بگیریم، می بینیم که نفی آن "عدم- باور- به- خدا" یا به بیان دیگر "بیخدایی" می شود. این واژه تنها بیان دیگری از "فاقد تئیسم"، یا فاقد باور به وجود خداست.

"تئیسم" و"بیخدایی" واژگانی توصیفی اند: نشانگر باور یا عدم باور به خدا هستند. اگر شخصی را تئیست بخوانند، برایمان مشخص می شود که به خدا باور دارد، نه اینکه چرا به خدا باور دارد. اگر کسی را بیخدا بخوانند، برایمان مشخص می شود که به خدا باور ندارد، نه اینکه چرا به خدا باور ندارد.

دلایل باور نداشتن به وجود خدا بسیار اند: ممکن است فرد هرگز با مفهوم خدا مواجه نشده باشد، یا ایده ی وجود موجودی ماوراءطبیعی را یاوه بیانگارد، یا فکر کند که هیچ شاهدی برای باور به وجود خدا نیست. اما فارغ از همه ی این دلایل، اگر کسی به وجود خدا باور نداشته باشد، بیخدا است، یعنی، باور تئیستی ندارد.

با این رویکرد، تئیسم و بیخدایی همه ی موارد ممکن در مورد باور به وجود خدا را پوشش می دهند: یا فرد تئیست است یا بیخدا؛ هیچ گزینه ی دیگری در میان نیست. یا شخص گزاره ی "خدا هست" را درست می داند، یا غلط. یا فرد به وجود موجودی ماوراءطبیعی باور دارد یا ندارد. هیچ شق ثالثی در میان نیست. در اینجا پرسش اگنوستیسیم (لاادری گری) رخ می نماید، که به طور سنتی به عنوان گزینه ی سوم در میان تئیسم و بیخدایی مطرح می شود.

3. اگنوستیسیم

واژه ی "اگنوستیک" در سال 1869 توسط توماس هاکسلی ابداع شد. او چنین گزارش می دهد که "هنگامی که به بلوغ فکری رسیدم، از خودم می پرسیدم که آیا من تئیست هستم، بیخدا ام، یا پان تئیست [= همه خداانگار]... دریافتم که هرچه بیشتر می آموزم و می اندیشم، آمادگی ام برای پاسخ دادن به این سئوال کمتر می شود." به گفته ی هاکسلی، طرفداران این آموزه ها، به رغم تفاوت های آشکارشان، در یک فرض اشتراک دارند، فرضی که او با موافق نیست:

آنها کاملاً مطمئن اند که به یک "گنوسیس" [= شناخت] یقینی دست یافته اند، و کم و بیش با موفقیت مشکل هستی را حل کرده اند؛ درحالی که من کاملاً مطمئن بودم که چنین یقینی ندارم، و قویّاً متقاعد شده بودم که این مسئله لاینحل است.

هنگامی که هاکسلی به انجمن متافیزیکی [انگلستان] پیوست، دریافت که هر یک از باورهای مختلفی که در آنجا عرضه می شود نامی دارد: "اغلب همکارانم ملقب به یک جور ‘ایست’ بودند." هاکسلی نامی برای عدم اطمینان خودش نمی یافت، و "عاری از قبای لقبی بودم که مرا بپوشاند." به روباهی بی دم میماند – پس با "اگنوستیک" خواندن خود، برای خودش دُمی دست و پا کرد. به نظر می رسد که در اصل هاکسلی این عبارت را به عنوان یک جور شوخی مطرح کرده باشد. او نام یک فرقه ی مذهبی قدیمی به نام “Gnostics” را عاریت گرفته است. گنوستیک ها کسانی بودند که معروف به عقیده ی امکان کسب معرفت به ماوراءطبیعت بدون توجیه عقلانی بودند. پس هاکسلی خود را “a-gnostic” نامیده است. یعنی کسی که معتقد است حتی اگر ماوراءطبیعت وجود داشته باشد، ورای حیطه ی معرفت بشری قرار می گیرد. نمی توانیم بگوییم که آیا وجود دارد یا نه، پس باید داوری خود را معلق سازیم.

از زمان هاکسلی به بعد، "اگنوستیسیم" با توجه به ریشه ی لغوی اش، که از پیشوند نفی “a” و بن واژه ی یونانی gnosis (به معنای "شناختن") ساخته شده، کاربردهای گوناگونی یافته است. امروزه در معنای عام، به کسی اگنوستیک می گویند که تأکید می کند یک حیطه قابل شناخت نیست. اگنوستیک شخصی است که می گوید چیزی ذاتاً برای آدمیان غیرقابل دانستن است. هنگامی که این واژه را در حیطه ی باورهای تئیستی به کار می برند، اگنوستیک به کسی اطلاق می شود که می گوید برخی از ویژگی های ماوراءطبیعت برای همیشه بر فهم آدمیان پوشیده خواهند ماند.

اگر واژه ی اگنوستیسیسم را به درستی ملاحظه کنیم، می بینیم که شق ثالثی برای تئیسم و بیخدایی نیست زیرا معطوف به جنبه ی دیگری از باورهای دینی است. تئیسم و بیخدایی راجع داشتن یا نداشتن باور به وجود خداست، اما اگنوستیسیم راجع به ناممکنی معرفت به خدا یا هستی ماوراءطبیعی است.

واژه ی اگنوستیک به خودی خود نشانگر باور یا عدم باور به خدا نیست. اگنوستیسیم هم می تواند تئیستی باشد و هم بیخدای.

یک تئیست اگنوستیک به وجود خدا باور دارد، اما همچنین باور دارد که معرفت به سرشت خدا ممکن نیست. ابن میمون، فیلسوف یهودی قرون وسطا نمونه ای از طرفداران این نگرش است. او به وجود خدا باور داشت، اما صفات ایجابی به این خدا نسبت نمی داد، چون معتقد بود که این صفات ایجابی موجب تکثّر ذات باری می شود – روندی که به نظر او به شرک می انجامد. طبق باور دینداران اگنوستیک، می توانیم بگوییم که خدا وجود دارد، اما نمی توانیم بگوییم که خدا چیست، چون سرشت ماوراءطبیعت را نمی توان شناخت.

بیخدا اگنوستیک هم، مانند پسرعموی تئیست اش، بر آن است که هر گونه قلمرو ماوراءطبیعت ذاتاً برای انسان ها قابل شناخت نیست، اما این اگنوستیک داوری خود را یک گام عقب تر می برد. برای بیخدا اگنوستیک، نه تنها سرشت موجودات ماوراءطبیعی ناشناختنی است، بلکه وجود موجودات ماوراءطبیعی نیز قابل دانستن نیست. مانمی توانیم چیزی از ناشناختنی بدانیم؛ بنابراین، این اگنوستیک نتیجه می گیرد که، ما نمی توانیم معرفتی به وجود خدا داشته باشیم. از آنجا که این گروه از اگنوستیک ها باور تئیستی را نمی پذیرند، از بیخدا ها محسوب می شوند.

دفاع های گوناگونی از دیدگاه بیخدایی اگنوستیک شده است، اما منشاء اغلب آنها تجربه گرایی سخت است؛ یعنی این آموزه که انسان باید همه ی معرفت اش را از طریق تجربه ی حسّی حاصل کند. از آنجا که یک موجود ماوراءطبیعی ورای حیطه ی تجارب حسّی قرار می گیرد، ما نه می توانیم وجود خدا را تأیید کنیم و نه تکذیب؛ زیرا هردوی این حالات، از نظر بیخدا اگنوستیک، مستلزم فراتر رفتن از مرزهای فهم بشری است. چنین اگنوستیکی با اینکه امکان نظری وجود ماوراءطبیعی را می پذیرد، اما باور دارد که این مسئله باید نهایتاً غیریقینی و بدون تصمیم گیری قاطع باقی بماند. به این ترتیب، پاسخ بیخدا اگنوستیک به پرسش "آیا خدا وجود دارد؟" این است که "نمی دانم" یا به بیان مشخص تر "نمی توانم بدانم".

روشن نیست که این توضیح، بیان دقیقی از موضع توماس هاکسلی باشد. گاهی به نظر می رسد که او می گوید که گرچه وجود ماوراءطبیعت ممکن است، اما چنان وجودی شناختنی نیست. در جای دیگر اما، می نویسد که "من چندان برای هر چیز "ناشناختنی" اهمیتی قائل نیستم." و هنگام خلاصه کردن مبانی اگنوستیسیم، هاکسلی به هیچ چیز ناشناختنی یا "لاینحل" ی اشاره نمی کند.

... درست نیست آدم بگوید که در مورد صحت عینی گزاره ای یقین دارد، مگر اینکه بتواند شواهدی فراهم آورد که به طور منطقی یقین اش را توجیه کنند. این همان نکته ایست که اگنوستیسیم بر آن تأکید دارد؛ و به نظر من، این تنها چیزی است که برای اگنوستیسیم اساسی است... کاربرد این اصل، منجر به نفی یا تعلیق داوری در مورد گزاره هایی می شود که "گنوستیک" های کلیسایی معاصر، آنها را سراسر یقینی می پندارند.

این قطعه حاکی از آن است که به نظر هاکسلی شواهد کافی برای توجیه باور به خدا وجود ندارد، پس فرد باید داوری خود را در این مورد به حالت تعلیق در آورد. در پاسخ به اینکه آیا اصولاً نمی توان دانست خدا وجود دارد، یا اینکه در حال حاضر شواهد کافی وجود ندارد، او می نویسد:

چیزی که مطمئنم این است که بسیاری موضوعات هستند که من از آنها هیچ نمی دانم؛ و فکر می کنم آنها موضوعاتی باشند که از قوّه ی من خارج اند. اما اینکه آیا دیگران می توانند این موضوعات را بفهمند یا نه، خود یکی از همان چیزهایی است که فراسوی معرفت من قرار دارند، اگرچه می توانم نظراتی مؤکدی در مورد امکان چنین مواردی داشته باشم.

هاکسلی مایل نیست که بگوید ماوراءطبیعت مطلقاً ناشناختنی است، و در عوض می خواهد بگوید که، تا آنجا که می داند، شناخت ماوراءطبیعت ورای فهم بشری قرار دارد. این بدان معنا نیست که به نظر او شناختنی بودن ماوراءطبیعت خود موضوعی است که دانستنی نیست.

به خاطر این ابهام در موضع اگنوستیک کلاسیک، واژه ی "اگنوستیک" به طرق مختلفی به کار رفته است. اغلب آن را برای توصیف کسانی به کار می برند که وجود یا عدم وجود خدا را نه تأیید می کنند و نه رد، و از آنجا که اغلب بیخدایی را به معنای انکار صریح تئیسم به کار می برند، اگنوستیسیسم به عنوان گزینه ی سومی مطرح شده است. یک توضیح متعارف اگنوستیسیم، در دائرة المعارف کاتولیک، از این قرار است:

شخص اگنوستیک، بیخدا نیست. بیخدا کسی است که منکر وجود خداست؛ اگنوستیک بر جهل خود به وجود خدا تأکید دارد. در نظر اگنوستیک خدا می تواند موجود باشد، اما عقل نه می تواند وجود او را اثبات کند و نه انکار.

توجه کنید که اگنوستیسیم تنها هنگامی به عنوان گزینه ی سوم مطرح می شود که بیخدایی به معنای محدود خود، یعنی انکار تئیسم، تعریف شود. اما دیدیم که بیخدایی، در معنای وسیع خود، اساساً به دیدگاهی گفته می شود که فاقد باور به خدا است و لزوماً مستلزم انکار وجود خدا نیست. هرکس که، به هر دلیلی، به خدا باور نداشته باشد، فاقد باور تئیستی است و لذا بیخدا محسوب می شود.

با اینکه اگنوستیکی مانند هاکسلی می تواند از اعلام درست یا غلط بودن تئیسم سر باز زند – و به این ترتیب داوری خود را معلّق کند – فاقد باور به وجود خدا است. (اگر باور داشت، تئیست می بود.) اما چون چنین اگنوستیکی نمی پذیرد که وجود خدا درست باشد، فاقد باور تئیستی است، و لذا بیخدا محسوب می شود – و اگنوستیسیم هاکسلی قسمی از بیخدایی است.

پس، چنان که پیش تر اشاره شد، اگنوستیسیم یک موضع مستقل یا میانی بین تئیسم و بیخدایی نیست، زیرا مطابق معیارهای متفاوتی طبقه بندی می شود. تقسیم بندی تئیسم و بیخدایی میان کسانی است که به خدا باور دارند و کسانی چنین باوری ندارند. تقسیم بندی اگنوستیسیم میان کسانی است که معتقدند عقل نمی تواند به قلمرو ماوراءطبیعت نفوذ کند و کسانی که مدافع توانایی عقل برای تأیید یا انکار درستی باور تئیستی هستند.

مخالفت با تئیستِ اگنوستیک، نه تنها از سوی بیخدا ها، بلکه از از جانب تئیست هایی هم هست که باور دارند که آدمی می تواند سرشت خدا را (دست کم تا حدودی) دریابد. به همین ترتیب، مخالفت با بیخدا اگنوستیک هم از جانب بیخدا هایی است که امکان نظری وجود ماوراءطبیعت را نمی پذیرند، و هم از جانب کسانی که می گویند عقل به خوبی می تواند نشان دهد که تئیسم غلط یا مهمل است.

هم مؤمنان و هم ملحدان موضع اگنوستیک را مورد انتقادهای سخت قرار داده اند. انتقاداتی که بعداً بدان ها می پردازیم. هدف ما در اینجا روشن کردن رابطه ی اگنوستیسیم با تئیسم و بیخدایی است، تا از سوءتعبیرهای آتی اجتناب شود. اغلب اگنوستیسیم مفرّ کسانی است که می خواهند از برچسب بیخدایی بگریزند. اگنوستیسیسم به خاطر ابهام اش، به عنوان یک شکل روشنفکرانه ی مخالفت با دین، جایگاهی محترمانه کسب کرده است. با این حال، در بسیاری موارد، واژه ی "اگنوستیک" سوءتعبیر شده است.

اگنوستیسیم یک موضع معتبر فلسفی است (گرچه به نظر من خطاست)، اما شقی ثالث، یا منزلی میانی مابین تئیسم و بیخدایی نیست. برعکس، روایتی از هر دو موضع تئیسم و بیخدایی است. کسی که خود را اگنوستیک می خواند، باید همچنان روشن کند که آیا به خدا باور دارد یا نه – وبه این ترتیب، خود را تئیست یا بیخدا محسوب کند. اما اگنوستیک چنین نمی کند. اگنوستیسیم گریزگاهی نیست که معمولاً می پندارند.

4. اقسام بیخدایی

واژه ی "بیخدایی" تا کنون برای اطلاق به هرگونه عدم باور به خدا یا خدایان به کار رفته است. اکنون می کوشیم تحلیل مختصری از اقسام مختلف آن ارائه دهیم.

بیخدایی را می توان به دو مقوله ی کلی تقسیم بندی کرد: ضمنی و صریح. (الف) بیخدایی ضمنی فقدان باور تئیستی است بدون اینکه این باور آگاهانه انکار شود. (ب) بیخدایی صریح، فقدان باور تئیستی همراه با انکار آگاهانه ی آن است.

(الف) بیخدا ضمنی شخصی است که به خدا باور ندارد، اما صراحتاً درستی تئیسم را نفی یا انکار نمی کند. اصلا لازم نیست که بیخدا ضمنی با ایده ی خدا آشنایی داشته باشد.

برای مثال، شخصی که هیچ آشنایی با باور تئیستی ندارد، نه به خدا اعتقاد ندارد و نه منکر وجود چنان موجودی می شود. انکار مستلزم چیزی است که انکار شود، و کسی نمی تواند بدون اینکه اول بداند تئیسم چیست، آن را انکار کند. انسان با دانش ذاتی به ماوراءطبیعت زاده نمی شود؛ پس نمی تواند صحت آن را تصدیق یا انکار کند – یا حتی داوری اش را "معلّق" کند، مگر اینکه با این آموزه آشنا شده باشد یا خود به آن اندیشیده باشد.

چنین شخصی برای طبقه بندی های کلاسیک مشکل ساز می شود. او به خدا اعتقاد ندارد، پس نمی تواند تئیست باشد. منکر وجود خدا هم نیست، پس، مطابق معنایی که معمولاً از بیخدایی مراد می کنند، او را بیخدا هم نمی توان خواند. همچنین او نمی گوید که وجود ماوراءطبیعت ناشناختنی یا نادانستنی است، پس اگنوستیک هم نیست. به این ترتیب، برچسب های کلاسیک قادر به طبقه بندی چنین شخصی نیستند، و این نشان می دهد که طبقه بندی کلاسیک فاقد جامعیت است.

مطابق تعریفی از بیخدایی که دراین فصل ارائه کردیم، کسی که با تئیسم آشنایی ندارد، بیخدا محسوب می شود چون فاقد باور به خدا است. این مقوله همچنین شامل کودکانی هم می شود که قابلیت مفهومی برای فهم این قبیل مسائل را دارند، اما هنوز با دیدگاه تئیستی آشنا نشده اند. این که چنین کودکی به خدا باور ندارد، او را در زمره ی بیخدا ها قرار می دهد. چون این نمونه های فقدان دین از انکار آگاهانه ناشی نشده اند، در مقوله ی بیخدایی ضمنی می گنجند.

در اینجا می توان ایراد گرفت که چرا واژه ی "بیخدایی" چنان تعریف شده که کودکان بی اطلاع را نیز در بر می گیرد. بی شک برخی دینداران این اتهام را مطرح می کنند که با این تعریف دلبخواه، بیخدایی به پیروزی بی ارزشی دست می یابد. برای پاسخ به این ایراد، باید توجه کنیم که تعریف بیخدایی به معنای فقدان باور به خدا یا خدایان، دلبخواهی نیست. اگرچه این معنا وسیع تر از چیزی است که معمولاً به بیخدایی نسبت می دهند، اما توجیه آن در معنای "تئیسم" و پیشوند "a" است. همچنین، همان طور که پیش تر محاجه شد، این تعریف از بیخدایی این مزیت را دارد که نشانگر برنهاده ی [= تز] بیخدایی است، به نحوی که "تئیسم" و "بیخدایی" همه ی امکانات باور و عدم باور به خدا را در بر گیرند.

با وارسی دقیق تر، معلوم می شود که ایراد به بیخدا خواندن کودک بی اطلاع، ناشی از این پیش فرض است که بیخدایی مستلزم قسمی زوال اخلاقی است که کودک از آن بری می باشد. چه قدر گستاخانه است که من کودک معصوم را بیخدا بخوانم! مسلماً درست نیست که کودکان را چنین تحقیر کنم.

اگر دینداران از دلالت های اخلاقی بیخدا خواندن کودک معصوم رنجیده خاطر می شوند، خطا در آن دلالت های اخلاقی است و نه در این تعریف از بیخدایی. بیخدا خواندن کودک گام عمده ای در جهت پاک کردن انگ بی اخلاقی است که به بیخدایی می زنند، زیرا تئیست ها را وا می دارد که یا از کلیشه هایشان درمورد بیخدایی دست بردارند و یا آن کلیشه ها را به حیطه هایی بکشانند که آشکارا مهمل است. اگر مؤمنی نپذیرفت که از اسطوره های محبوبش دست بردارد، اگر همچنان هر غیرمؤمنی را بی اخلاق خواند، باید همین انگ را به کودکان معصوم نیز بزند. و به این ترتیب، اگر پیرو متعصب کالوین نباشد، به اینجا می رسد که بفهمد نکوهش اخلاقی بیخدایی، یاوه است.

مقوله ی بیخدایی ضمنی، شامل کسانی هم می شود که با باور تئیستی آشنایی دارند، و با آن موافق نیستند، اما صریحاً باور به خدا را منکر نمی شوند. چنین شخصی با نپذیرفتن باور تئیستی، می تواند بی تصمیم یا بی تفاوت باشد، اما از آنجا که این شخص فاقد باور به خداست، او نیز بیخدا ضمنی محسوب می شود.

اغلب تئیست هایی که می خواهند بیخدایی را یک باور ایجابی نشان دهند و نه فقدان یک باور، برای تسهیل کارشان، توجهی به بیخدا های ضمنی ندارند. اگرچه این تمایز میان بیخدایی ضمنی و صریح ممکن است خیلی ظریف نماید، اما پیامدهای مهمی دربر دارد.

اگر کسی باوری ایجابی داشته باشد (یعنی، تأکید کند که باوری درست است)، ناچار است که شواهدی به نفع آن ارائه دهد. زحمت اثبات همواره با مدعی درستی یک مدعاست. اگر شواهدی در کار نباشد، اگر مبنای کافی برای پذیرش گزاره ای فراهم نباشد، نباید آن را باور کرد. تئیستی که مدعی وجود خداست، باید شواهدی بر این مدعا فراهم کند؛ اگر از پس چنین وظیفه ای بر نیاید، ادعایش را نباید صادق انگاشت.

برخی مؤمنان می کوشند تا با نهادن بار مسئولیت شاهد آوردن بر گرده ی بیخدا ها، از آن شانه خالی کنند. می گویند بیخدایی، که آن را عنوان باور رقیب تئیسم عنوان می کنند، نمی تواند نشان دهد که خدایی وجود ندارد. بنابراین، مدعی می شوند که بیخدایی هم بهتر از تئیسم از کار درنمی آید. این استدلال مطلوب اگنوستیک هایی هم هست، که توجیه شان برای ردّ تئیسم و بیخدایی این است که هیچ کدام نمی توانند شواهدی بر درستی مدعای خود ارائه دهند.

هنگامی که بیخدایی را فقدان تئیسم بدانیم، مانور فوق الذکر شکست می خورد. تنها باورهای ایجابی نیازمند اثبات هستند. مؤمنان برای اینکه بتوانند از بیخدایی اثبات بطلبند، باید آن را یک باور ایجابی جلوه دهند که نیازمند اثبات است. هنگامی که بیخدا را کسی بدانیم که فاقد باور به خداست، روشن می شود که او مجبور نیست که هیچ چیز را "اثبات" کند. بیخدا، بما هو بیخدا، به هیچ چیزی که نیازمند اثبات باشد باور ندارد؛ لقب "بیخدا" به ما نمی گوید که او چه چیزی را صادق می داند، بلکه می گوید که او چه چیزی را صادق نمی داند. اگر دیگران از او می خواهند که وجود خدا را بپذیرد، بر عهده ی آنان است که درستی تئیسم را برایش ثابت کنند – اما لازم نیست که بیخدا هم به همین سیاق درستی بیخدایی را برای ایشان ثابت کند.

فرق نهادن میان بیخدایی و باورهای بسیاری که یک بیخدا می تواند داشته باشد، بسیار مهم است. بیخدا باورهایی ایجابی هم دارد، اما مفهوم بیخدایی شامل آن باورهای دیگر نمی شود. بیخدایی تنها به مؤلفه ی عدم باور به خدا اطلاق می شود، و از آنجا که این مؤلفه هیچ محتوایی ندارد، هیچ باور ایجابی ای در کار نیست، و نمی توان از آن طلب اثبات کرد.

بیخدایی ضرورتاً محصول نهایی یک زنجیره ی استدلالی نیست. واژه ی "بیخدا" به ما می گوید که فرد به خدا اعتقاد ندارد، اما نمی گوید چرا اعتقاد ندارد. دلیل این بی اعتقادی هرچه که باشد، اگر کسی به خدا باور نداشته باشد، بیخدا محسوب می شود.

تئیسم را باید آموخت و پذیرفت. اگر فرد هرگز آن را نیاموخته باشد، نمی تواند آن را بپذیرد – و چنین شخصی بیخدا ضمنی می ماند. اما اگر کسی تئیسم را بیاموزد، اما منکر درستی آن شود، بیخدا صریح خوانده می شود – که این مطلب ما را به قسم دوم بیخدایی می رساند.

(ب) بیخدا صریح کسی است که خدا را آگاهانه انکار می کند. لازمه ی این انکار آگاهانه ی تئیسم، آشنایی با باور تئیستی است و گاهی آنتی-تئیسم [= ضدّ-خداباوری] خوانده می شود.

انگیزه های بسیاری برای بیخدا صریح شدن وجود دارد. برخی از این انگیزه ها عقلانی اند و برخی نیستند. انگیزه ی بیخدایی صریح شدن می تواند عوامل روانشناختی باشد. ممکن است کسی به این خاطر به خدا بی اعتقاد باشد که از والدین دیندارش متنفر بوده است، یا همسرش کشیش ناحیه را به او ترجیح داده، یا، در سطحی پیشرفته تر، ممکن است شخص احساس کند که زندگی حقیر و بی فایده است، و خدا در چنین جهان تراژیکی هیچ جایی ندارد. انگیزه هایی از این قبیل می توانند از نظر روانشناسی جالب باشند، اما دخلی به فلسفه ندارند. این انگیزه ها، پایه هایی عقلانی برای بیخدا بودن فراهم نمی آورند، و ما در اینجا آنها را بررسی نخواهیم کرد.

مهم ترین قسم بیخدایی، بیخدایی صریح با گرایش فلسفی است. از دیدگاه این بیخدایی، باور به خدا غیرعقلانی است و به همین خاطر باید آن را منکر شد. از آنجا که این روایت از بیخدایی صریح، بر پایه ی نقد باورهای تئیستی است، بهتر است آن را بیخدایی انتقادی بخوانیم.

بیخدایی انتقادی همچنین فرض های قوی تری دارد، مانند اینکه "خدا وجود ندارد"، یا "وجود خدا ناممکن است." این اظهارات اغلب درباره ی مفاهیم مشخصی از خدا، مثلاً خدای مسیحیت، مطرح می شود. بیخدایی انتقادی این مفاهیم را پوچ یا متناقض می خواند. همان طور که می توان گفت که "دایره ی مربع" وجود ندارد و ممکن نیست وجود داشته باشد، می توان گفت که اگر خدا مفهومی متناقض باشد، دیگر امکان ندارد وجود داشته باشد.

سرانجام، بیخدا انتقادیی هم هست که از بحث در مورد وجود یا عدم وجود خدا اجتناب می کند، زیرا باور دارد که مفهوم "خدا" قابل فهم نیست. مانند "دیو"، که تا ندانیم چیست، نمی توانیم عاقلانه در مورد وجود آن بحث کنیم. اگر هیچ توصیف قابل فهمی درکار نباشد، بحث متوقف می شود. به همین ترتیب، اگر هیچ توصیف قابل فهمی از "خدا" در میان نباشد، باید بحث و جدل را متوقف کرد. به این ترتیب، این گروه از بیخدا های انتقادی می گوید، "واژه ی خدا هیچ معنایی برای من ندارد، پس من در مورد این که آیا خدا وجود دارد یا نه، هیچ نظری ندارم."

همه ی این اقسام بیخدایی انتقادی در یک مطلب مهم اشتراک دارند: اینکه اساساً نفی گرا هستند. بیخدابماهو بیخدا، چه صریح باشد و چه ضمنی، هیچ اظهار نظر ایجابی ای نمی کند؛ هیچ ادعایی برای اثبات چیزی ندارد. اگر فقدان باور حاصل ناآشنایی باشد، این بی اعتقادی ضمنی است. اگر فقدان باور ناشی از تأمل انتقادی باشد، بی اعتقادی صریح است. در هر دو حالت، فقدان باور تئیستی هسته ی بیخدایی است. دیدگاه های بیخدای مختلف تنها از جهت تفاوت علل بی باوری به خدا با هم فرق دارند.

این کتاب از چشم انداز بیخدایی انتقادی نگاشته شده است. برنهاده ی [= تز] اصلی آن این است که باور به خدا نه تنها کاملاً ناموجه است، بلکه دلایل بسیاری برای عدم باور به خدا وجود دارد. اگر بتوان تئیسم را از طریق فکری شکست داد، زمینه ی باور به خدا فرو می ریزد، و فرد عقلاً مجبور می شود که به خدا باور نداشته باشد – یا به بیان دیگر، وادار به پذیرش بیخدایی می شود.

این کتاب نقد تئیسم به علاوه ی دفاع از بیخدایی نیست: نقد تئیسم خود دفاع از بیخدایی است. بیخدایی فقدان باور به خدا، به علاوه ی داشتن باورهایی ایجابی نیست: بیخدایی فقدان باور به خداست. اگر بتوانیم نشان دهیم که باور به خدا توجیهی ندارد، چون این باور کاذب یا مهمل است، آنگاه همزمان اعتبار بیخدایی را ثابت کرده ایم. به همین خاطر است که اثبات بیخدایی، ردیّه ای بر خدا است.

5. ژاک ماریتَن و افترا به بیخدایی

تقسیم بندی که در بالا از بیخدایی دیدیم، ساده و بی طرفانه است. این تقسیم بندی با توسل به مضامین اخلاقی به پیش داوری له یا علیه آن نمی پردازد. به نحو مشابه، می توانیم اقسام تئیسم را هم تقسیم بندی کنیم، مثلاً توحید و چندخدایی، بدون اینکه به آنها بار اخلاقی بدهیم. اما، متأسفانه، هنگامی که بحث بر سر نگرشی باشد که شخص شدیداً با آن ضدیّت دارد، گاهی عینیت فدای پیشداوری و عاطفه گرایی می شود. این پدیده هیچ جا بارزتر از نوشته های ژاک ماریتَن،فیلسوف برجسته ی کاتولیک، نیست.

ژاک ماریتَن در کتابش با عنوان گسترده ی عقل، بیش از یک دوجین صفحه را به انواع بیخدایی اختصاص می دهد، و از آنجا که طبقه بندی او وسیعاً مورد استفاده ی دیگر منابع مسیحی (مانند دائرة المعارف کاتولیک) قرار گرفته، وارسی رویکرد او آموزنده است. ماریتَن نمونه ی خوبی است از برخوردهای غیرمنصفانه ی که الاهیون و فیلسوفان دین مدار با بیخدایی دارند. اگرچه ماریتَن ظاهراً کوشیده است که طبقه بندی منصفانه و بی طرفانه ای از بیخدایی ارائه دهد، طبقه بندی او نشانگر نفرت شخصی اش از بیخدایی است. ماریتَن تحت عنوان طبقه بندی، با نسبت دادن فرومایگی اخلاقی و روانشناختی به بیخدا ها می کوشد تا حد امکان علیه آنها پرونده سازی کند.

آنچه را که ماریتَن "بیخدایی عملی" می خواند ملاحظه کنید: در طبقه بندی او، بیخدا های عملی "معتقدند که به خدا باور دارند (و ... چه بسا در مغز شان چنین باوری داشته باشند) اما ... در واقع با اعمال شان منکر وجود او می شوند."

اینکه بگوییم مردم "در مغزشان" به خدا باور دارند، طریق گمراه کننده ای برای پذیرش این است که، در حقیقت، آنها وجود ماوراءطبیعت را می پذیرند. با هر تعبیر عاقلانه ای از تئیسم، چنین کسانی تئیست های درست و حسابی محسوب می شوند. می توانیم بگوییم که آنان تئیست های ریاکاری هستند، ممکن است خود را مسیحی بخوانند اما عملاً به اخلاقیات مسیحی پایبند نباشند – اما چنین افرادی حقیقتاً "در مغزشان" (یعنی: به عنوان یک موضوع فکری) به خدا اعتقاد دارند، پس تئیست هستند، فارغ از اینکه اعمال یا باورهای اخلاقی شان چه باشد.

اما ایده ی وجود مسیحیان ریاکار، احساسات ماریتَن را جریحه دار می کند. باور به خدا اخلاقاً خوب است، پس حتماً تئیستی که استانداردهای اخلاقی معینی را برآورده نکند واقعاً به خدا معتقد نیست. در مورد اینکه چگونه شخص می تواند بیخدا شود، مارتن پاسخ ساده ای می دهد: اگر کسی به قدر کافی بی اخلاق یا ریاکار باشد، مستحق آن است که بیخدا خوانده شود. به این ترتیب، ماریتَن تحت لوای طبقه بندی، با راندن افراد نامطلوب به اردوگاه بیخدایی، تئیسم محبوبش را تطهیر می کند. زیرا برای پذیرش انحراف در رفتار بیخدا ها هیچ مشکلی ندارد. بالآخره، از یک آدم بیخدا چه انتظار دیگری می توان داشت؟

مارتیَن محکومان را به دلیل بی اخلاقی، ریاکاری و دیگر صفات مذموم، "بیخدا عملی" ملقّب می کند. کسانی که به نظر او در هر حال باید بیخدا محسوب شوند. با تعریف ماریتَن، بیخدایی عملی یک زباله دانی مفهومی برای صفاتی است که تئیست ها نمی پسندند؛ اما در حقیقت، این مفهوم پردازی از بیخدایی، یک میل شخصی است که در جامه ی یک مقوله ی فلسفی پوشانده شده است. ماریتنهر چیزی را که انحراف بداند، "بیخدایی عملی" می خواند.

از دید مارتین، یک صورت عمده ی دیگر بیخدایی، "بیخدایی مطلق" است. بیخدا های مطلق "حقیقتاً منکر خدایی هستند که مؤمنان می پرستند... و معتقدند که باید همه ی ارزش هایی را که به نظرشان به خدا مربوط می شود در خود نابود سازند."

ما پیش تر شمّه ای از بیخدایی مطلق را در تعریف ماریتَن از بیخدایی عملی ملاحظه کردیم. بیخدایی مطلق هم مستلزم قسمی تمایزنهی اخلاقی است. بیخدا مطلق ارزش هایش را دگرگون می کند و درصدد نابود کردن هر چیزی است که او را به یاد خدا اندازد. و چه چیزی ما را به یاد خدا می اندازد؟ اگر حرف ماریتَن را بپذیریم، خدا یادآور هر آن چیزی است که خوب و شایسته است – پس رسیدن به این نتیجه شگفت آور نیست که بیخدایی مطلق، اعلام جنگی می شود علیه خیر و نیکی. به این ترتیب ماریتن نتیجه می گیرد که "بیخدایی مطلق به هیچ روی صرفاً فقدان باور به خدا نیست. بلکه انکار خدا، و جنگ علیه خداست. چالشی است بر ضد خدا. و هنگامی که غلبه یابد، رفتار انسان را از درون دگرگون می کند، به انسان صلابتی بی عاطفه می دهد، انگار که روح آدمی از ماده ی مرده انباشته، و بافت های زنده اش به سنگ بدل گشته باشد."

از نظر ماریتَن، بیخدایی "عملی" و "مطلق" مقولاتی جامع محسوب می شوند (او قسم سومی به نام "شِبه-بیخدایی" را هم منظور می کند اما با این توضیح که اهمیت چندانی ندارد به کنار می نهد)، لذا یک بیخدایی بالقوه یا باید خود را ریاکار محسوب کند یا کسی که مدام درحال نابود کردن ارزش هاست، و بدین ترتیب خود را مملو از "ماده ی مرده" می کند. البته این آلترناتیو، نه جذاب است و نه دقیق، اما ابزاری به دست ماریتَن می دهد که کمر به نابودی بیخدایی ببندد، بدون اینکه دغدغه ی امور دنیوی بی ارزشی مانند انصاف، دقّت، صداقت روشنفکرانه یا استدلال عقلانی را داشته باشد.

6. بیخدایی چه نیست؟

بسیاری از اسطوره ها درباره ی بیخدایی، مانند آنچه که ماریتَن پیش نهاده، ویژگی هایی به بیخدایی نسبت می دهند که ربطی به آن ندارند. به همین خاطر، بسیار مهم است که بدانیم بیخدایی چه نیست.

(الف) اغلب می اندیشند که بیخدایی "مستلزم داشتن چیزی است که شیوه ی زیستن خوانده می شود." یک دیندار می گوید که بیخدایی "نمی تواند صرفاً با نفی جزمیات دینی خشنود شود؛ بلکه باید تصور خود از زندگانی را نیز ایجاد و واقعیتی مثبت را بیان کند."

هنگامی که تئیست ها بیخدایی را به عنوان یک شیوه ی زیستن مطرح می کنند، همواره آن را زیستنی شرّ یا نامطلوب تصویر می کنند. برعکس، هنگامی که بیخدا ها شیوه ی زندگی مطلوب خود را تشریح می کنند، آن را سودمند تصویر می کنند و نه مضرّ. جوزف لوئیس، یک بیخدا برحسته ی آمریکایی، از سنت آزاداندیشان، می نویسد که بیخدایی " از هر نظام اخلاقی که من تاکنون توانسته ام بشناسم برتر است. بیخدایی ما را مهیای روبرو شدن با زندگی، با همه ی تلخی ها و شیرینی هایش می کند." به نظر لوئیس، " بیخدایی یک فلسفه ی دلیر و نیرومند است."

بیخدایی را یک شیوه ی زندگی دانستن، غلط و گمراه کننده است، چه آن شیوه مفید باشد و چه مضرّ. درست همان طور که فقدان باور به پریان مستلزم داشتن یک نظام زندگانی یا یک دسته اصول نیست، فقدان باور به خدا هم مستلزم داشتن یک نظام فلسفی خاص نیست. از صِرف این حقیقت که شخصی بیخدا است، نمی توان استنباط کرد که آن شخص هیچ باور ایجابی خاصی داشته باشد. باورهای ایجابی شخص کاملاً متمایز از موضوع بیخدایی هستند. با اینکه شخص می تواند با آغاز از یک موضع فلسفی پایه، بیخدایی را نتیجه بگیرد، این روند را نمی توان معکوس کرد. نمی توان از بیخدایی شروع کرد و به یک باور فلسفی پایه رسید، زیرا بیخدایی می تواند در نظام های فلسفی بسیار متفاوت و ناهمسازی درج شده باشد ( و چنین شده است).

(ب) عنوان بیخدا نشانگر مخالفت فرد با تئیسم است. این عنوان به منزله ی موافقت با دیگر بیخدا ها، یا تأیید نظرات آنان نیست.

پیوند دادن بیخدا ها با یک دسته باورها، به ویژه باورهای اخلاقی و سیاسی، به تئیست ها امکان می دهد که بیخدا ها را یک کاسه کنند، و حاصل این می شود که انگار معتقدات یک بیخدا با دیگر بیخدا ها هیچ فرقی دارد. و در اینجا با اتهام بسیار رایج "جُرم توسط تداعی" مواجه می شویم. از آنجا که کمونیست ها مشهور به بیخدایی هستند، برخی بیخدا ها محاجه می کنند که باید میان بیخدا ها و کمونیسم ارتباطی باشد. نکته در اینجاست که کمونیسم به نوعی پیامد منطقی بیخدایی محسوب می شود، لذا بیخدا مجبور می شود در برابر این اتهام که یک کمونیست نهانی است از خودش دفاع کند.

امروزه دیگر اتهام نابخردانه و بسیار غیرمنصفانه ی پیوند دادن بیخدایی با کمونیسم چندان اقبالی نمی یابد و دیگر به ندرت کسی جز سیاستمداران محافظه کار این وصله را به کسی می چسباند. اما گاهی فیلسوفان دینی در تلاش برای بی اعتبار کردن بیخدایی، در اصل همین شیوه را به کار می گیرند. الاهیون عالی مقام، گاهی بیخدایی را با اگزیستانسیالیسم – که تعبیری بدبینانه از وجود طرح می کند – مرتبط می کنند و آنگاه به این نتیجه می رسند که بیخدایی به دیدگاه بدبینانه ای درباره ی جهان منجر می شود. انگار بهترین شیوه ی متقاعد کردن مردم به اینکه بیخدا نشوند، این است که آنان را از بیخدایی بترسانیم.

با اینکه برخی بیخدا ها کمونیست هستند، و برخی هم اگزیستانسیالیست اند، اما این حقیقت هیچ دخلی به بیخدایی یا دیگر بیخدا ها ندارد. ممکن است که یک مسیحی هم، مانند یک بیخدا، به وجود پریان معتقد نباشد – اما این فقدان این باور هیچ وجه مشترک دیگری میان این دو ایجاد نمی کند. در مورد بیخدایی نیز به همین ترتیب است.

درست همانطور که ممکن است که یک تئیست با تئیست دیگر اختلاف نظرهای عمده ای داشته باشد، بیخدا ها هم می توانند بر سر مسائل اساسی با هم اختلاف نظر داشته باشند. یک بیخدا می تواند کاپیتالیست باشد یا کمونیست، عینیت گرای اخلاقی باشد یا ذهنیت گرا، تولید کننده باشد یا انگل، آدم شریفی باشد یا دزد، دارای سلامت روانی باشد یا روان نژند. تنها چیزی که با بیخدایی ناسازگار است، تئیسم است.

(ج) بسیاری از دینداران، در بحث با بیخدا ها از یک رویه ی عام تبعیت می کنند: اگر همه ی کوشش ها به بن بست رسید، به روانکاوی بپرداز. اگر نتوانستی بیخدا را در قلمرو فکر شکست دهی، روان درمانگر او بشو. با او ابراز همدلی کن، او را از عقده های نهانی اش مطلع کن. عقده هایی که باعث شده اند که خدا را انکار کند. و، مهم تر از همه، به او اطمینان بده که سعادت و خرسندی در کلیسای محل در انتظار اوست.

فیلسوفی از "میل طبیعی بشر به خدا" سخن می گوید. میلی که "اگر ارضا نشود، به نومیدی محض می انجامد." فیلسوف دیگر اصرار دارد که اگر مردم تصمیم نگرفتند به خدا ایمان بیاورند، "هر قدر که هوشمند باشند، همان قدر اندوهگین می شوند"، زیرا جهانی بی خدا "به طرز شگرفی فاقد شادی است." یک الاهیدان آنقدر پیش می رود که می گوید "انسانِ بیخدا" مستلزم تناقض است.

سَنت جان چریسوستوم لب مطلب این سنت دور و دراز را در این حکم خلاصه می کند که: "انسان بودن، از خدا خائف بودن است"... خدا، کسی که مؤلف کتاب طبیعت است، جزئی از سرشت آدمی است. بنابراین، می توان گفت کسی که از خدا نمی ترسد فاقد نوعی وجود است، و سرشت او به نوعی انسانی نیست. از سوی دیگر او انسان است. مشکل در اینجاست.

به این ترتیب، بیخدا بودن فوراً بدل می شود به دون انسان بودن – دشنامی بر عرصه ی گیتی بودن، یک پارادوکس متحرک بودن، یا یک مشکل روانشناختی. به قول یک تئیست "بی اعتقادی خللی در بالندگی است." یک روانشناس تأکید می کند که سلامت روانی "مستلزم داشتن روابط حسنه با خود، با دیگران، و با خداست" – دیدگاهی که به نظر تامس ساتس "همه ی بیخدا ها را شسته رفته در طبقه ی بیماران روانی می نشاند."

این الگوی غریب برای پیوند دادن خدا و سعادت از این قرار است: هر انسانی بنا به سرشت خود میل به خیر دارد، که موضوع سعادت است. خدا خیر مطلق، و خودبسنده است. بنابراین، هرکسی بنا به سرشت خود میل به خدا دارد، خدایی که جزئی از سرشت انسانی اوست. سعادت منتزع از خدا یک تناقض لغوی است.

از این استدلال مشکوک، این نتیجه هم حاصل می شود که بیخدا با تعارضات درونی طاقت فرسا دست به گریبان است. او میل به سعادت دارد اما، با انکار خدا، خود سعادت را نفی می کند. بیخدایی به قسمی با خود، با سرشت خود، در جنگ است – و این وضع او را روان نژند می کند، اگر اسکیزوفرنیک نشود.

این روانشناسی الاهیاتی، فرویدیسم کله پا شده است. در حالی که دینداران از کوشش روانشناسان برای فروکاستن تئیسم به انگیزه های روانی آزرده شده اند، در اعمال همین راهکار برای برتری جستن بر بیخدا ها درنگ نمی کنند. هنگامی که یک تئیست اظهار کند که به وجود ماوراء طبیعت باور دارد، این سخن عیناً از او پذیرفته می شود. اما اگر یک بیخدا اظهار کند که به خدا باور ندارد، اغلب با چنین واکنشی مواجه می شود که: "اوه، جدی که نمی گی!" یا: "متأسفم که اینقدر ناراحت هستی." یا: "امیدوارم نگرش منفی ات به زندگی تغییر کند."

همچنین بیخدا درمی یابد که این عدم باورش را به سن اش مربوط می کنند. اگر بیخدا جوان باشد، بی باوری اش را به طغیان جوانی و ناپختگی او نسبت می دهند – "مرحله" ای که امید می رود به زودی سپری شود. اگر بیخدا میانسال باشد، ریشه ی بی باوری اش را در ناکامی های زندگی روزمره ، تلخی شکست ها، یا بیگانگی از خود و مردم می جویند. اگر بیخدا مسن باشد، بی باوری بیخدا با توهم زدگی، کلبی مسلکی و تنهایی، که گاهی همدم سال های آخر عمر است، توضیح داده می شود.

برخلاف آنچه که بسیاری از تئیست ها دوست دارند بیاندیشند، بیخدایی نوعی طغیان عصبی یا بیماری روانی نیست. دینداران نمی توانند با محصور کردن بیخدا ها در یک آسایشگاه روانی دربسته، شرّ آنها را از جهان کم کنند. برچسب مشکل روانی زدن به بیخدایی ، شانه ی ضعف است، تلاش مضحکی است برای گریز از پرسش های بنیادی در مورد صحت و سقم باور. آیا تئیسم درست است؟ چه دلایلی برای باور به خدا وجود دارد؟ این ها پرسش های مهمی هستند که اگر تئیست بخواهد به چالش با بیخدایی بپردازد باید به آنها پاسخ دهد.

به علاوه، در اینکه سعادت و شادکامی را انگیزه ی باور به خدا می دانند، بی صداقتی عظیمی نهفته است. تئیست هایی که سعادت را پاداش باور به خدا می دانند، به طرز زننده ای به عقلانیت و پی جویی حقیقت دهن کجی می کنند. حتی اگر تئیسم به سعادت هم منجر می شد (که چنین نمی شود)، آن سعادت شاهدی بر درستی آن نمی بود. بنابراین، روانشناختی کردن بیخدایی، ربطی به موضوع درستی تئیسم یا بیخدایی ندارد. تئیستی که می کوشد با قرار دادن حقیقت در ذیل عواطف، بیخدایی را شکست دهد، ره به جایی نمی برد، بلکه فقط نشان می دهد که عقل آدمی را خوار می شمرد.

7. اهمیت بیخدایی

می توان ایراد گرفت که ما بیخدایی را به چیز بی مایه ای فروکاسته ایم. در رویکرد ما بیخدایی باوری ایجابی نیست و هیچ اصول سازنده ای مطرح نمی کند، پس چه ارزشی دارد؟ اگر بیخدایی را بتوان با عدم باور به پریان مقایسه کرد، اهمیت آن در چیست؟ چرا کل یک کتاب را به موضوعی بیهوده اختصاص داده ایم؟

اهمیت بیخدایی به خاطر اهمیت تئیسم است. موضوع خدا، موضوعی پَرت و انتزاعی نیست که تأثیر ناچیزی در زندگی آدمیان داشته باشد. بر عکس، خدا هسته ی ادیان غربی است – به ویژه ادیان سنت یهودی- مسیحی – و شامل نظامی از آموزه هاست که به هر شاخه ی مهمی از فلسفه ارتباط می یابند.

اگر کسی، مثل من، باور داشته باشد که تئیسم نه تنها غلط است، بلکه برای بشر مهلک هم هست، آنگاه گزینش میان تئیسم و بیخدایی اهمیتی شگرف می یابد. اگر تئیسم را صرفاً یک ایده ی انتزاعی بدانیم، می توان آن را بدون بحث و جدل کنار نهاد. اما هنگامی که آن را زمینه ی مناسب اش بررسی کنیم – درچارچوب مضامین تاریخی، فرهنگی، فلسفی و روانشناختی آن – پرسش از باور به خدا از مهترین موضوعات زمانه ی ما می شود.

اگر هزاران سال پیش، یک فرقه ی پَری- پرست تشکیل شده بود که آموزها و دینی برمبنای باور به پریان ایجاد می کرد – و اگر این آموزه ها سبب ضایعات گسترده می شدند – آنگاه نام این کتاب می توانست ردّیه ای بر پریان باشد. از نظر تاریخی اما، خدا جاذبه ای بیش از پریان یافته است، پس ما امروزه در عوض ردّ پریان، از ردّیه ای بر خدا بحث می کنیم.

اگرچه بیخدایی ویژگی سلبی دارد، لزوماً مخرّب نیست. هنگامی که بیخدایی برای محو خرافات و اثرات مخرب آن به کار می رود، رویکردی نیکخواه و سازنده می یابد. هوا را پاکیزه می کند، چنان که بود، و در را به روی اصولی مثبت و فلسفه هایی می گشاید که برپایه ی توانایی اندیشه و فهم بشری باشند و نه خرافات.

یک اثر مخرّب دین این است که مفاهیمی حیاتی، مانند اخلاق، سعادت و عشق را بر پایه ی قلمرو ماوراءطبیعتی قرار می دهد که برای ذهن و معرفت بشری دسترسی ناپذیر هستند. اخلاقیات و دین چنان در هم تنیده شده اند که بسیاری از مردم نمی توانند اخلاق طلاق گرفته از خدا را، حتی اصولاً، تصور کنند – و این وضع به این تصور می انجامد که بیخدایی نابودگر اخلاق است.

بیخدایی اما، نابودگر اخلاق نیست؛ نابودگر اخلاقیات ماوراءطبیعی است. به همین ترتیب، ائیسم مخرّب سعادت و عشق هم نیست؛ مخرّب این ایده است که سعادت و عشق حقیقی را تنها در جهان دیگر می توان بدست آورد. بیخدایی این ایده ها را به زمین باز می گرداند، و در دسترس ذهن آدمی می گذارد. آن چه انسان پس از این می تواند بکند، به انتخاب خودش بستگی دارد. اگر کسی بدبینی و نهلیسم را جایگزین آنها کند، مسئولیت این انتخاب بر عهده ی خود اوست، نه بیخدایی.

بیخدایی با طرد هرگونه رجوع به ماوراءطبیعت – که در مورد معرفت آدمی، به معنای امور ناشناختنی است – می خواهد با عقل و فهم انسانی به مسائل بپردازد؛ مسائل بشری را نمی توان به خدایی مرموز وانهاد.

اگر بیخدایی درست باشد، انسان تنهاست. خدایی نیست که به فکر بشر باشد، مراقب اش باشد، و سعادتش را تضمین کند. رسیدن به این اهداف تنها در حیطه ی اختیار خود بشر است. خودش باید به فکر خودش باشد. اگر می خواهد موفق شود، باید کار کند. اگر می خواهد کامیاب باشد، باید برای حصول کامیابی بکوشد. به نظر برخی، جهان بی خدا منظره ی هولناکی است؛ بعضی هم آن را بسیار شاداب می یابند، چالشی طربناک. اینکه شخص چگونه به بیخدایی واکنش نشان می دهد تنها به خودش بستگی دارد – و به میزان خواست او برای پذیرش مسئولیت کنش ها و گزینش هایش.

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

شکاف های ذهن

جرأت اندیشیدن داشته باش
کانت
درود بر انسان های آزاد اندیش.
هرچقدر بیشتر در مورد عدم وجود خدا مطمئن می شم زندگی به نظرم زیباتر میاد. دیگه نمیخوام زندگیمو با این خیال که ممکنه خدا وجود داشته باشه تلخ کنم. احتمالا یکی از دلایلی که احساس می کنیم باید خدایی وجود داشته باشه اینه که تقریبا همه ما دوست نداریم بمیریم (در واقع دوست داریم همیشه زنده و سالم باشیم). خوب این هم احتمالا به خاطر اینه که هرچقدر هم زندگی سخت باشه ما داریم ازش لذت می بریم. اما تا بحال به این فکر کردیم که این میل به ابدیت از چی ناشی میشه؟
دانش من در حدی نیست که به این سوال پاسخ قطعی بدم. اما فکر می کنم خوندن یه مقاله در این مورد بد نباشه. به نظرم این میل به زندگی ابدی احتمالا ناشی از اینه که ما خودمون رو بیش از حد خاص می دونیم در صورتیکه اینطور نیست. البته این حرفم به این معنی نیست که زندگی یک انسان بی ارزشه! بلکه کاملا برعکس، این حرف به این معنیه که زندگی یک گل، یک زرافه، یک گرگ هم بسیار با ارزشه. این نگاه بسیار لطیف تر از اونیه احتمالا همه دیندارها از بیخداران انتظار دارند. اما دوستان دنیای بدون خدا بسیار شیرین تره چون برای هر عمل بظاهر بد طبیعت دلیل زیبایی هست و این تنها خداست که همه چیز رو تیره و تار میکنه. یکی از راه هاش هم همینه که رهبران دینی به ما انسان ها القا کردند که تنها موجودات ارزنده در کیهان ما هستیم و همه چیز برای خوشحالی و رضایت ماست. نظری که من شدیدا باهاش مخالم اما باز هم متذکر میشم که این به هیچ وجه دلیل برای بی ارزش شمردن زندگی انسان و یا حتی کم شدن ارزشش نیست.
دعوتتون می کنم به مقاله بسیار زیبای شکاف های ذهن (نوشته ریچارد داوکینز)


آقای محترم،


شما برای نجات گوریل ها، درخواست اعانه کرده اید. مسلماً این کاری است بسیار ستودنی؛. ولی ظاهراً توجه ندارید که هزاران کودک در همان قاره ی آفریقا در حال رنج بردن هستند. تا زمانی که آخرین کودکان انسان نجات یافته باشند برای نگران گوریل ها شدن فرصت خواهیم داشت؛. پس لطفا بگذارید اولویت ها را درست انتخاب کنیم!

این نامه ی فرضی را احتمالا می توانست نوشته ی هر انسان خوش نیتی باشد. هدف من از کنایه زدن به آن، این نیست که بگویم اولویت دادن به کودکان انسان اشتباه است. من هم انتظار دارم که همینطور باشد؛ ولی تنها می خواهم به این واکنش خودکار و به استاندارد دوگانه ی «گونه پرستان» [2] اشاره کنم .

بسیاری از انسان ها بدون هیچگونه جر و بحثی معتقدند که نوع بشر مستحق طرز رفتار ویژه ای است. برای فهم این نکته، نامه ی زیر را بخوانید که در آن نام گونه ی انسان [کودک] با گونه ی دیگری جایگزین شده است:

آقای محترم،

شما برای نجات گوریل ها، اعانه درخواست کرده اید. مسلماً این کاری است بسیار ستودنی. ولی ظاهراً توجه ندارید که هزاران مورچه خوار در همان قاره ی آفریقا در حال رنج بردن هستند. تا زمانی که آخرین مورچه خوار نجات یافته باشند برای نگران گوریل ها شدن فرصت خواهیم داشت؛ پس لطفا بگذارید اولویت ها را درست انتخاب کنیم!

نامه ی دوم به روشنی این پرسش را دامن می زند که: چه چیز مورچه خوار این قدر ویژه است؟ این قطعا سوال خوبی است؛ و پیش از جدی گرفتن قضیه باید به آن پاسخ قانع کننده ای بدهیم. ولی در مورد نامه ی نخست برای بیشتر مردم هرگز چنین پرسشی مطرح نمی شود. چه چیزی انسان را بسیار ویژه می سازد؟ همانطور که گفتم من این پرسش را نفی نمی کنم. به احتمال قوی این پرسش پاسخ قاطعی هم دارد. تنها انتقاد من به قصور از تفکر درباره ی این است تا که چرا چنین پرسشی درباره ی انسان مطرح نمی شود.

فرض ضمنی گونه پرستان بسیار ساده است: انسان ها انسانند و گوریل ها گوریل. شکاف بین این دو گونه، به قعر یک دره است و ارزش زندگی یک کودک بیش از ارزش زندگی همه ی گوریل های جهان است. «ارزش» زندگی یک حیوان تنها به قدر هزینه ی جایگزین کردن آن برای صاحبش است، یا در مورد یک گونه ی در حال انقراض، [جبران فقدان آن گونه] برای انسانیت. ولی وقتی برچسب «هوموساپینس» [3] به چیزی خورد، حتی اگر آن چیز یک بافت جنینی فاقد احساس باشد، ناگهان ارزش زندگی اش سر به فلک می زند.

من این طرز اندیشیدن را «ذهنیت ناپیوسته»[4] می نامم . همگی ما یک زن صد و هشتاد سانتی متری را قدبلند می دانیم، و یک زن صد و پنجاه سانتیمتری را کوتاه قد. واژگانی چون «کوتاه» و «بلند» ما را وسوسه می کند تا چیزها را به طور کیفی دسته بندی کنیم. ولی این به آن معنا نیست که آن چیزها در جهان واقعی هم ناپیوسته هستند. اگر از من بپرسید که "یک زن صد و شصت و شش سانتیمتری قدبلند است یا خیر؟"، من احتمالا شانه بالا می اندازم و می گویم: "قد او صد و شصت و شش سانتیمتر است. آیا این به اندازه ی کافی قضیه را برایت روشن نمی کند؟" ولی با کمی اغراق می توان گفت که ذهن ناپیوسته یک تنه به قاضی می رود (احتمالا به بهایی گزاف) تا تصمیم بگیرد که آیا زن قدکوتاه است یا قدبلند. البته شاید [مفهوم "ذهنیت ناپیوسته"] اصلاً اغراق نباشد. سالهای سال در آفریقای جنوبی این رویه ی رایج دادگاه هابود تا حکم دهند که آیاباید یک شخص دورگه را سفید محسوب کرد، یا سیاه و یا رنگین پوست.

نشانه های ذهن ناپیوسته را در همه جا می توان یافت. این ذهنیت به خصوص دینداران و حقوقدانان را مبتلا می سازد. (فقط قاضی ها حقوقدان نیستند؛ بلکه شمار زیادی از سیاستمداران هم حقوقدان اند. و همه ی سیاستمداران هم مجبورند نظر مساعد دین را جلب کنند.) به تازگی من پس از ارائه ی یک سخنرانی عمومی توسط یکی از حضار که حقوقدان بود مواخذه شدم. او تمام فراست و نکته بینی حقوقی خودش را به کار بست تا مساله ی جالبی را درباره ی فرگشت [تکامل] مطرح کند. اگر گونه ی «الف» به گونه ی «ب» تبدیل شود؛ باید نقطه ای در روند فرگشت باشد که در آن مادر به گونه ی قدیمی «الف» و فرزند به گونه ی جدید «ب» تعلق دارد. اعضای گونه های مختلف نمی توانند با هم تولید مثل کنند. پس کودک نمی تواند آنقدر با پدر و مادرش متفاوت باشد که نتواند با گونه ی والدین اش تولید مثل کند. آنگاه جناب وکیل فاتحانه فرگشت را باطل اعلام کرد: آیا این یک نقیصه جدی در نظریه فرگشت نیست؟

اشکال کار در آنجا است که این ما هستیم که گونه ها را به صورت ناپیوسته و منفصل تقسیم بندی می کنیم. از دیدگاه فرگشتی در حیات، «میانی» ها[5] وجود دارند. ما معمولا برای سهولت نام گذاری می گوییم که این گونه های میانی منقرض شده اند؛ گفتم معمولاً، ولی همیشه اینطور نیست. «گونه حلقوی» [6] پدیده ای است که به طور حتم آن حقوقدان را شگفت زده خواهد کرد و امیدوارم طرح این مساله مایه ی کنجکاویش گردد.

یکی از بهترین نمونه های شناخته شده، مقایسه ی «گاکی شمالی»[7] با «گاکی پشت سیاه» کهتر است. در بریتانیا این دو گونه کاملا متمایزهستند و هر کسی با توجه به رنگ و شکلشان می تواند آنها را از هم بازشناسد. ولی اگر جمعیت گاکی های شمالی را از سمت مغرب دورتادور نیمکره ی شمالی [از بریتانیا] به سمت آمریکای شمالی و سپس از طریق آلاسکا به سیبری و بازگشت به اروپا دنبال کنید؛ متوجه پدیده ی جالبی می شوید. شباهت «گاکی شمالی» در این مسیر به گاکی شمالی اصلی ، کمتر و کمتر و به گاکی پشت سیاه کهتر، بیشتر و بیشتر می شود. تا آنجا که سر دیگر حلقه ای که از گاکی شمالی آغاز شده بود، در بازگشت به اروپا به گاکی پشت سیاه کهتر تبدیل می شود. در هر مرحله از این حلقه، پرندگان به اندازه ی کافی به همسایگان خود شبیه هستند تا بتوانند با آنها تولید مثل کنند. ولی زمانی که در اروپا به پایان این طیف پیوسته می رسیم، گاکی شمالی موجود در آنجا قادر به تولید مثل با گاکی پشت سیاه کهتر نیست. در حالی که آنها از طریق حلقه ی پیوسته ای در دورتادور قطب شمال به هم وابسته اند. تنها نکته ی شایان توجه گونه های حلقوی این است که میانی ها هنوز زنده هستند. همه ی جفت گونه های مرتبط، به طور بالقوه گونه های حلقوی هستند. وجود میانی ها تنها یک بار لازم است و از قضا در بیشتر موارد میانی ها باقی نمانده اند.

ذهنیت حقوقدان که به ناپیوستگی آمخته شده می کوشد تا جانداران را به طور سفت و سخت در این یا آن گونه دسته بندی کند. ولی این احتمال را نمی دهد که شاید فاصله ی جانداری که در میان دو گونه ی الف و ب قرار گرفته تا گونه ی«الف» یک دهم فاصله ی آن تا گونه ی «ب» باشد. همین مشکل را در افرادیکه خود را را «طرفدار زندگی»[8] نام نهاده اند هم می توان دید. آنها در مخالفت با سقط جنین و در مورد زمان دقیق تبدیل شدن رویان به انسان سخن سرایی می کنند. مشکل آنها اما، طرز فکر ناپیوسته شان است. معمولا سودی ندارد تا برای چنین افرادی توضیح دهید که بر پایه ویژگی هایی که شاخص انسانیت می شناسیم یک جنین می تواند «نیمه انسان» یا «یک صدم انسان» باشد. برای ذهن ناپیوسته، «انسان» یک مفهوم مطلق است. معیار میانه ای برایش وجود ندارد. و این سخت سری به رذایل بسیار می انجامد.


طبیعی تر آن است که انسان را با نخستینی هایی که «اِیپ های آفریقایی» خوانده می شوند همگروه کنیم (شکل 2) تا اینکه انسان را به عادت مألوف در مقوله ای جداگانه قرار دهیم (شکل 1)

واژه ی «اِیپ»[9] معمولا برای اطلاق به شامپانزه، گوریل، اورانگوتان، گیبون و سیامانگ به کار می رود. ما می پذیریم که شبیه ایپ ها هستیم؛ ولی به ندرت حاضرین قبول کنیم که در واقع ما هم ایپ هستیم. نیای مشترک ما با شامپانزه ها و گوریل ها بسیار نزدیکتر [متأخرتر] از نیای مشترک آنها با اِیپ های آسیایی –اورانگوتان و گیبون- است. هیچ رده بندی طبیعی وجود ندارد که شامپانزه ها، گوریل ها و اورانگوتان ها را شامل شود؛ ولی انسان ها را مستثنی سازد. ساختگی بودن دسته بندی سنتی و ساختگی «اِیپ» بدون انسان، ، در شکل ۱ پیداست. در این شجره نامه ی قلابی، انسان در کلیت گروه ایپ ها جای داده می شود. [اما حقیقت آن است که در دسته بندی طبیعی، ایپ های آفریقایی خانواده ی جداگانه ای را تشکیل می دهد که انسان را هم شامل می شود.]

همه ی بزرگ ایپ هایی که تا کنون زیسته اند؛ از جمله ما انسان ها؛ از طریق زنجیره ی پیوسته ای از والدین-فرزندان به هم پیوند می یابند . همین نکته در مورد همگی جانداران و گیاهانی هم که تاکنون زیسته اند صدق می کند، ولی فاصله ی آنهابا ما بسیار بیشتر است. با استفاده از شواهد مولکولی می دانیم نیای مشترک ما و شامپانزه ها چیزی در حدود پنج تا هفت میلیون سال پیش در آفریقا زندگی می کرده است. یعنی حدود نیم میلیون نسل پیش، که از نظر فرگشتی زمان زیادی به شمار نمی رود.

حلقه ی دور دنیا

برخی مراسم به این شکل هستند که مردم یک زنجیر انسانی تشکیل می دهند. برای نمونه از یک کرانه تا کرانه ی دیگر در آمریکا برای خیریه کمک می کنند. اکنون تصور کنید که یک زنجیر انسانی در امتداد استوا شکل گرفته باشد و در عرض قاره ی مادری مان آفریقا را گسترش یابد. این یک زنجیره ی خاص است که شامل والدین و فرزندان می باشد. به همین خاطر محدودیت زمانی را کنار می گذاریم و آن را به صورت ذهنی تصور می کنیم.

فرض کنید شما در ساحل اقیانوس هند در جنوب سومالی رو به سمت شمال بایستید و با دست چپ، دست راست مادرتان را بگیرید. به همین شکل مادرتان هم دست مادرش یعنی دست مادربزرگ شما را بگیرد. مادربزرگ شما هم دست مادرش را بگیرید و این زنجیره همینطور به سمت غرب امتداد یابد . این زنجیره راهش را از کرانه ی اقیانوس هند به سوی بوته زارهای نواحی مرزی کنیا ادامه می دهد.

فکر می کنید چه قدر باید به راهمان ادامه دهیم تا به جد مشترکمان با شامپانزه ها برسیم؟ این مسیر به طرز شگفت آوری کوتاه است. اگر برای هر شخص یک متر جا در نظر بگیریم، ما در کمتر از پانصد کیلومتری ساحل به جد مشترکمان با شامپانزه ها می رسیم. درحالیکه هنوز به میانه ی راه «دره ی گسل بزرگ» [10] آفریقا هم نرسیده ایم. آن نیای مشترکدر شرق کوه کنیا قرار می گیرد و از طریق زنجیره ای از دستان نوادگان بلافصل اش دست شما را در ساحل سومالی می فشارد. .



شکل 2 : زنجیره ی فرضی که انسان و شامپانزه را به نیای مشترک شان پیوند می دهد

دختری که دست راست نیای مشترک ما را گرفته ، همان مادربزرگ های همه ی ما انسان هاست . اکنون تصور کنید که آن جد بزرگ به سمت شرق رو به ساحل برگردد و با دست چپش دست دختر دیگرش را بگیرد که نسب شامپانزه های امروزی به آن یکی دختر می رسد. (البته می توان او را پسر هم در نظر گرفت ). آن دو خواهر [نیاکان بزرگ انسان و شامپانزه] رو بروی همدیگر قرار می گیرند. هر کدام هم دست مادرشان را در دست دارند. اکنون دومین دختر –یعنی نیای شامپانزه های امروزی- دست دخترش را می گیرد و زنجیره ی تازه ای تا ساحل شکل می گیرد. دخترخاله ی اولی رو در روی دختر خاله ی اولی، و دختر خاله ی دومی رو در روی دخترخاله ی دومی است و به همین شکل ادامه می یابد. زمانی که زنجیره به ساحل می رسد، شامپانزه ی امروزی رو در روی شما قرار گرفته است. شما چشم در چشم دخترخاله ی شامپانزه ی خود هستید. و به وسیله ی زنجیره ی به هم پیوسته ای از مادران و فرزندان به هم متصل شده اید.

اگر شما مانند یک سرلشگر برای بازرسی در امتداد این صف قدم بزنید می توانید ببینید که پس از مدتی به هومو ارکتوس[11] می رسید و سپس به هومو هابیلیس[12] و شاید آوسترالوپیتیکوس آفرنسیس[13] و به همین شکل هم در سمت دیگر (میانی های طرف دیگر نامگذاری نشده اند. زیرا از بد حادثه فسیلی یافت نشده است). شما در هیچ کجا ناپیوستگی تند و تیزی نمی یابید. دختران شبیه مادرانشان هستند، درست مانند همیشه که به همین شکل است. در این مسیر مانند همیشه مادران به دختران علاقه ی شدید مادرانه دارند و به آنها احساس وابستگی می کنند. این زنجیره ی دست در دست و بدون نقص به سرعت ما را به نیای مشترکمان با شامپانزه ها می رساند در حالی که از کرانه ی قاره ی مادری مان آفریقا، چندان پا را فراتر نگذاشته ایم.

زاد و ولد میان حلقه های مفقوده

اگر دو سر زنجیره ی ما ایپ های آفریقایی را به هم بیاوریم، به سان مینیاتوری از حلقه ی مرغان نوروزی دور نیمکره ی شمالی است. تنها تفاوت در اینجاست که در امورد اِیپ ها، میانی ها دیگر زنده نیستند. مساله ای که می خواهم نشان دهم این است که تا جایی که به اخلاقیات مربوط است بود و نبود میانی ها از بد حادثه است. اگر زنده بودند چه می شد؟ درصورتیکه گروهی از میانی ها زنده می ماندند تا زنجیره ی اتصال ما با شامپانزه های امروزی، علاوه بر زنجیره ی دست ها، به واسطه ی زنجیره ی زاد و ولد پیوند یابد ، چه اتفاقی می افتاد؟ آن ترانه را به یاید بیاورید که: ٰمن با مردی می رقصم که با دختری رقصیده که با شاهزاده ی ولز رقصیده است.ٰ البته ما نمی توانیم (بی اشکال) با شامپانزه های امروزی تولید مثل کنیم؛ ولی با شمار اندکی از میانی ها می توانستیم این آواز را سر دهیم که: ٰمن با مردی تولید مثل می کنم که با دختری تولید مثل کرده که او با یک شامپانزه تولید مثل کرده است.ٰ

این بخت و اقبال محض است که این گروه میانی ها دیگر زنده نیستند. (اقبال از نقطه نظر برخی البته؛ من، دوست داشتم می توانستم آنها را ببینم) ولی به خاطر این بخت، قوانین و اخلاقیات ما بسیار متفاوت می شدند. تنها کشف یک بازمانده–برای نمونه یک آوسترالوپیتیکوس در جنگل بودانگو- کافی خواهد بود تا کل نظام هنجارها و راه و رسم اخلاقی ما برای همیشه از هم بپاشد. تمام مرزبندی هایی که با آن جهانهایمان را از هم جدا می کنیم، تکه پاره خواهد شد. نژادپرستی با سایه ی مبهمی از گونه پرستی به سان لجاجت و خیره سری شریرانه محو خواهد گشت. و آپارتاید، برای کسانی که به آن باور دارند، به شکلی تازه ضرورتی عاجل تر خواهد یافت.

ولی یک فیلسوف اخلاق می پرسد که چرا باید این مساله برایمان مهم باشد؟ مگر غیر از این است که فقط اذهان ناپیوسته درصدد علم کردن این حصارها هستند ؟ در این صورت چه اهمیتی دارد که در پیوستار همه ی ایپ های آفریقایی، دست بر قضا در میان بازماندگان، شکاف بزرگی میان گونه ی هومو و باقی گونه ها به وجود آمده است؟

البته که ما نباید ملاک رفتارمان با حیوانات را روی مساله ی توانایی تولید مثل کردن با آنها بنیاد کنیم. برای توجیه این استاندارد دوگانه- وقتی جامعه تصمیم می گیرد که باید با مردم بهتر از گاوها رفتار کرد (گاوها را می توان پخت و خورد ولی مردم را نمی توان) - باید دلایلی بسیار بهتری از عمو زادگی [برای این فرق گذاشتن ها] وجود داشته باشد. شاید انسان ها از لحاظ رده بندی جانداران از گاوها دورتر باشند [تا از دیگر اِیپ ها]، ولی آیا این مهمتر نیست که ما باهوشتر هستیم؟ یا بهتر، بر طبق گفته ی جِرمی بنتام [14]، انسان ها بیشتر از گاوها رنج می برند –حتی اگر گاوها هم به همان اندازه از درد متنفر باشند (و چرا طور دیگری تصور کنیم؟) نمی دانند که چه بر سرشان می آید؟

تصور کنید شاخه ای از اختاپوس ها در طی فرگشت، مغزها و احساساتی نظیر ما به دست می آوردند؛ که هیچ هم بعید نبود. همین احتمال خشک و خالی، بی ربطی و تصادفی بودن نسبت عموزادگی را نشان می دهد. بنابراین فیلسوف اخلاق می پرسد که چرا ما باید بر پیوند انسان/شامپانزه تاکید کنیم؟ آری، در یک جهان ایده آل احتمالا باید مثلا برای ترجیح گوشتخواری به آدمخواری دلایل بهتری از عموزادگی داشته باشیم. ولی واقعیت مالیخویایی کنونی این است که نهش اخلاقی جامعه کاملا بر پایه ی الزامات ناپیوسته و گونه گرا استوار است.



شکل 3. تصویر شبیه سازی شده کامپیوتری از چهره ی فرضی میان انسان و شامپانزه. کشف فقط یک شامپانزه/انسان زنده، نظام اخلاقیات ما را زیروزبر می کند.

این تصویر جالب فرضی است. ولی من حاضرم بدون ترس از تناقض ادعا کنم که اگر روزی افرادی یک دورگه ی انسان/شامپانزه به وجود آورند، اخبار آن بسیار تکان دهنده خواهد بود. اسقف ها داد و بیداد به راه خواهند انداخت. وکیل ها در پیش بینی وضع حقوقی آن از هم سبقت می گیرند. سیاستمداران محافظه کار شاخ و شانه می کشند. سوسیالیست ها می مانند که مرزبندی ها را در کجا قرار دهند. دانشمندی که موفق به این کار شده از محافل محترم سیاسی اخراج خواهد شد و شاید در خطابه های آیت الله ها تقبیح شود و با رسوایی روی جلد مجلات زرد گیرد. از آن پس دیگر هیچگاه سیاست مثل قبل نخواهد بود؛ به همین سیاق، الاهیات، جامعه شناسی، روانشناسی و بیشتر شاخه های فلسفه نیز تکان خواهند خورد. جهانی که با رخدادی چون ایجاد یک دورگه اینچنین به لرزه در می آید، به راستی یک جهان گونه پرست است که ذهنیت ناپیوسته بر آن حکمفرمایی می کند.

من این موضوع را پیش کشیده ام تا نشان دهم که شکاف ناپیوسته ای که ما در ذهن مان میان انسان ها و ایپ هامی کنیم اسف بار است. همچنین عنوان کردم که وضعیت کنونی شکاف ها در فرگشت اتفاقی بوده است و تنها نتیجه ی پیشامدهای محیط فرگشت می باشد. اگر تصادفات در انقراض و بقا کمی متفاوت بودند؛ شکاف ها در جاهای دیگری قرار می گرفتند. اصول اخلاقی که بر پایه ی تصادفات دمدمی باشند نباید چون قوانین حک شده بر سنگ سخت پنداشته شوند.

البته باید اذعان شود که موضوع پیشنهادی این کتاب مبنی بر پذیرفتن ایپ های بزرگ در دایره ی مزایای انسانی نیز مبتنی بر سنت ناپیوستگی قرار می گیرد. اگرچه شکاف جا به جا شده است، ولی پرسش بنیادین همچنان پابرجاست: ٰکدام سمت شکاف؟ٰ شوربختانه تا زمانی که اخلاقیات ما توسط ذهنیت ناپیوسته ی وکیل ها و طلبه های الاهیات اداره می شود، دفاع از اخلاقیات کمّی و پیوسته زودهنگام خواهد بود. بر این اساس، من از پیشنهاد مطرح شده در این کتاب پشتیبانی می کنم.

 [1] The Great Ape Project: GAP
پروژه ی «بزرگ‌اِیپ» ها در سال ۱۹۹۳به دست دو فیلسوف به نام های پائولا کاوالیری و پیتر سینگر بنیانگذاری شده است. سه «بزرگ ایپ» شامل شامپانزه ها، گوریل ها و اورانگوتان ها در این طرح آورده شده اند. بیانیه به طور خلاصه شامل سه حق برای آنها می شود: حق زندگی؛ حفظ آزادی های فردی و ممنوعیت از شکنجه. م.
[2] Speciesism : نابرابر شمردن جانداران بر پایه ی هموندی در یک گونه ی خاص.
[3] Homo sapiens . نام دانشیک انسان امروزی به معنی «انسان اندیشه ورز»
[4] discontinuous mind
[5] intermediates
[6] Ring Species گونه های حلقوی، گونه هایی هستند که توزیع جغرافیایی آنها یک حلقه را تشکیل می دهد؛ که دو سر حلقه با هم تداخل می کنند. به جز نمونه ی مطرح شده در این نوشتار، گونه ای از سمندرها نیز نمونه ی بارزی از گونه های حلقوی هستند که در بخشی از کتاب «داستان نیاکان» نوشته ی ریچارد داوکینز به آن اشاره شده است. م.
[7] از گونه های مرغ نوروزی «گاکی»herring gull versus lesser black-backed gull .
[8] . pro-life نامی که مخالفان سقط جنین و بهمرگی (اوتانازی) برای خود برگزیده اند.م
[9] . ape نخستینیان بی‌دم مانند شامپانزه، بونوبو یا اورانگوتان که معمولا از میمون ها بزرگ تر هستند.
«بزرگ اِیپ» ها Great apes شامل انسان ها، شامپانزه ها، گوریل ها و اورانگوتان می شوند. م
[10] . Great Rift Valley
[11] .Homo erectus
[12] . Homo habilis
[13] . Astalopothecus afarensis
[14] . Jeremz Benthamf فیلسوف و مصلح اجتماعی قرن نوزدهم انگلیسی و از بنیانگذاران مکتب فایده گرایی (یوتیلیتارینیسم).