صفحات

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

خدای شما یک جوک است




اگر مذهب را مورد انتقاد قرار بدهی ، اغلب کسی با حالت محکوم کننده می گوید : شما ممکن است به خدا اعتقاد نداشته باشید ، اما حداقل می توانید کمی احترام برای کسانی که اعتقاد دارند قائل شوید. ممکن است با خود فکر کنید ، شاید راست می گویند ، اشکالی ندارد که به آنها کمی احترام بگذاریم ، بالاخره هیچ کس دوست ندارد که رک به او گفته شود مذهبش مشتی توهمات آشغال و بسیار مضر در دنیاست ، که چیزی که آنها به آن می گویند ایمان ، صرفا لباسی است برای فضیلت و اعتقادات خالصانه آنها ، کتی است که بر تن انسانیت دوخته اند ، این دل هر کسی را به درد می آورد.
پس بله ، شاید من بتوانم کمی احترام بگذارم ، تنها نکته آزار دهنده این است که من هیچ احترامی احساس نمی کنم. سعی کردم ، واقعا سعی کردم ، اما احترامی وجود ندارد. فکر میکنم باید به خودم دروغ بگویم و تظاهر کنم به خاطر اینکه خاطر مردم رنجیده نشود ، چون این روز ها همه بسیار زود رنج شده اند ، اما حقیقت این است که من در واقع به هیچ وجه اهمیتی برای احساسات آنها قائل نیستم ، حتی یک ذره. و البته می فهمم که وجدانم باید در مورد این قضیه ناراحت باشد ، اما خوشبختانه وجدان من وقتی دست کاریش کنم متوجه می شود ، پس او هم اهمیتی نمی دهد. وجدان من میداند که هیچ دلیلی برای هیچ کس روی این زمین وجود ندارد که به هر طریقی به مذهب احترام بگذارد. درواقع طبق اسناد و مدارک ، مذهب خودش شرایطی را مهیا کرده که دلایل زیادی برای احترام نگذاشتن به او وجود دارد. و صادقانه بگویم در مورد سوء استفاده خیلی کمی که از مذهب شده در مقایسه با آنچه که واقعا درخور آن است ، من تنها می توانم به تحمل ، شکیبایی و ادب غیر قابل باور بی خدایان و سکولار ها اشاره کنم.
اگر شما یک فرد مذهبی هستید ، و انتظار احترام بیشتری برای اعتقاداتتان دارید ، لطفا سعی کنید بفهمید ، به شما و مذهب شما تا همین حالا هم خیلی بیشتر از آنکه لیاقتش را دارید احترام گذاشته شده. ایمان شما یک جوک است ، خدای شما یک جوک است ، خیلی مزخرف است ، خجالت آور است حتی برای کسانی که به آن ایمان ندارند و شما هنوز باید (اعتقاداتتان را) ثابت کنید. تا کنون هیچ اثبات قابل قبولی ارائه نشده و همانطور که همه ما بخوبی می دانیم به نظر هم نمیرسد این اتفاق در آینده بیافتد.
پس به نظر من احترام تقاضای بیجایی است ، بهترین چیزی که می توانید امیدش را داشته باشید ترحم است.
مردم می گویند تو تنها زمانی می توانی ایمان را درک کنی که آن را داشته باشی. من اینطور معنی می  کنم: وقتی از انتقادات خودت چشم پوشی کردی و برای باور مزخرفات فاشیستی در مورد روح خودت را هیپنوتیزم کردی ، آنوقت ایمان را میفهمی. خب من قطعا می توانم این را باور کنم.
مذهبیون دوست دارند از آنها سوال شود ، چون می پندارند که ایمان آنها ماورا خرد است. تنها چیزی که باعث می شود آنها را به شمار بیاوریم. بله ایمان ماورا خرد است همانطور که جرم ماورا قانون است. کلمه "ماورا" برای مذهبیون خیلی پرکاربرد است ، چون آنها هیچوقت مجبور نیستند که توضیح بدهند منظورشان دقیقا از ماورا چیست ، مگر مشتی چرندیات خارج از فهم و عمیق تر از خرد محض و یک سری مهمل در مورد ایمان بدون دلیل. اگر شما بشنوید کسی برای توضیح اعتقادات مهمل خودش از کلمه ماورا استفاده می کند ، شما باید دو چیز را بدانید : 1. او نمی داند در مورد چه چیزی صحبت می کند 2. او نمی خواهد شما هم بفهمید در مورد چه چیزی حرف می زند. ایمان به هیچ وجه ماورای خرد نیست. ایمان از خرد فراری است زیرا خرد حباب توهمات او را تهدید می کند پس ایمان خرد را شایسته نمی داند همانطور که یک متهم محکوم حقیقت و شواهد را شایسته نمی داند.
اگر شما یک مذهبی هستید ، ایمان ، به شما می گوید یک سری اعتقادات داشته باشید که به هیچ عنوان با عقل جور در نمی آید در حالی که می دانید دیگران از شما می پرسند که چرا آنها با عقل جور در نمی آیند و جوابی ندارید ، به عبارت دیگر تمایل شما برای رد واقعیت به مقدار فضیلت شما تبدیل می شود. پس تعجبی ندارد که مذهب این همه طرفدار دارد.
اما شما برای این فضیلت چه بهایی می پردازید؟ به شما نوید داده شده که ایمان به غیر ممکن ها تنها امید شماست و اینکه هدف شما پرستش چیزی است که از فهم شما خارج است ، و تنها در درون خودتان قابل دسترسی است. تفکرات ، کلمات و هویت شما دیگر در اختیار شما نیستند بلکه وسایلی برای تایید آنهایی هستند که بواسطه ایمان بر شما ارجحیت دارند. کسانی که به شما گفته اند شما از بدو تولد مشکلی داشته اید ، مشکلی که تنها با اطاعت از آنها حل می شود ، از لحظه که به دنیا آمده اید تا لحظه ای که می میرید. و این در واقع این حال شما را بد نمی کند ، نگران نباش ، ما می توانیم به این کار اسم خاصی بدهیم که باعث بشود احساس بهتری داشته باشید و فکر کنید هنوز شان و مقامی دارید ، بیایید اسمش را بگذاریم ایمان ، و بیایید فکر کنیم از همه فضلیت ها بالاتر است ، و بیایید وانمود کنیم که این اختیار است ، در حالی که همه ما می دانیم هیچ چیز در مذهب شما اجازه ندارد اختیاری باشد ، چون این به شما نیرو و آزادی می دهد ، دو چیزی که مذهب شما می خواهد تا حد امکان از شما دور باشد.
ایمان چنگکی است که روحانیون به درون شما انداخته اند ، طناب نامرئی است دور گردن شما و شما را به سمتی می کشانند که به سود و منفعت خودشان است نه شما. یک بن بست ، یک دنیا محدودیت است ، دنیایی است که شما را وادار به اعتقاد داشتن به چیزی می کند که درمغزتان فرو شده بدون اینکه چنین احساسی داشته باشید. اما شما مجبور شدید و می توانید هر لحظه ای که اراده کنید دست از وانمود کردن بردارید.
ایمان فضیلت نیست ، کناره گیری از واقعیت ، خود هیپنوتیزمی و اقدامی بزدلانه است. وعده هایش پوشالی است و پنهان شدن در پس آن مثل وانمود کردن به فلج بودن است. من واقعا نمی فهمم این چیست که من باید به آن احترام بگذارم. باید خیلی کج فهم باشم که به چنین چیز مضری احترام بگذارم. چیزی که وجودش به یک ذهن بسته بستگی دارد ، و مشخصا انسانیت را به راه اشتباه می کشاند و اطلاعات اشتباه در مورد خودمان و واقعیت به ما می دهد. احساس می کنم اگر به آن احترام بگذارم ، بی دریغ به حماقت و جهل انسان ها کمک می کنم و این تنها چیزی است که من نمی خوام انجام دهم. 

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

با این "نو اندیشان مذهبی" چه باید کرد!؟


هر جنبشی بسته به گفتمان‌های درونی‌ در میان نیروهای بالنده‌اش نیازها و خواسته‌های آرمانی‌اش را نمایان می‌سازد و به همین سیاق نیز تعریف می‌شود. میزان گفتمان‌های بی‌ربط و/یا سطحی به همین نسبت نه تنها آسیب‌پذیری و ضعف‌های آن را نشان می‌دهند، بلکه می‌توانند او را اسیر پرسمان‌هائی بی‌ربط/انحرافی کنند که نیروی زیادی را از او خواهند ربود. تدقیق و تفکیک گفتمان‌ها به یک جنبش کمک می‌کند تا آن جنبش از مسیر اصلی خودش به کژراه نرود و بر روی گره‌گاه‌های بنیادینش متمرکز بماند.
از گفتمان‌های کشافی که این روزها کوشش می‌شود به آنها دامن زده‌شود، پرسمانی است که از سوی "نخبگان مغضوب" رژیم اسلامی ایران با بوق و کرنا تبلیغ و ترویج می‌شود. صرفنظر از اینکه هر یک از ایشان یا گروهی از ایشان به دلایل یگانه‌ای از درون هرم قدرت به بیرون پرتاب شده‌باشند، همه‌ی آنها، در بیرون از هرم، با همدیگر یک نقطه‌ی مشترک دارند و آن این است که همگی با های و هوی بسیار فریاد "ای داد اسلام را دارند از بین می‌برند" سر می‌دهند و بر علیه رژیم موضع می‌گیرند. تو گوئی این همه ویرانی‌های فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و روانی جامعه‌ی ما هیچ ربطی به عجوزه‌ی اسلام‌ که کشور را در دستان دیوانه‌اش تاب می‌دهد، ندارند. تو گوئی ایران به همان میزان که برای ایشان تنها وسیله‌ای بیش نیست - و به همین دلیل نیز با چنگ و دندان به دنبال نجات آن، خود و دیگران را به آب و آتش می‌زنند - برای ملت هم همین معنا را دارد.
پیش از این که به چند پرسش بنیادین از این دوستان بپردازم، لازم می‌دانم، برای پرهیز از کژفهمی، به چند مفهوم اساسی، اشاره‌ای بسیار کوتاه داشته‌باشم:

نخست: حاکمیت
۱ با دولت۲ فرق دارد. حاکمیت سیستمی است دارای قوانین حقوقی و از جمله قانون اساسی که پایدار می‌ماند. دولت به عنوان زیرمجموعه‌ی این سیستم، و بر مبنای اصول و موازین همین حاکمیت، کشور را با توجه به الویت‌های مدیران موقت آن که از سوی مردم (در جوامع دموکراتیک) برگزیده‌ می‌شوند، به مدت محدود و معینی اداره می‌کند. پس دولت، مجری احکامی است که حاکمیت (پیمان بزرگ و دیرپای مردمی) حکم خود را در فراگیرترین بنیان‌های فکریش به جامعه حاکم کرده‌است

دوم: الله خدا نیست: واژه‌ی "الله"، به معنای خدا، بزرگترین جعل، دروغ و جنایت در فرهنگ ما ایرانیان است. خدا همواره معنائی گسترده‌تر و ژرف‌تر از الله‌‌هی دارد که از گوشه‌ای از سرزمین و "فرهنگی" دیگر برخاسته‌است. الله مردی است بیگانه از انسان که به او امر می‌کند چگونه انسان بزی‌ید. و کتابی فرستاده‌است به نام قرآن که عبودیت از آن وظیفه‌ی (و نه گزینه) هر آن کسی است که به او اعتقاد دارد. این کتاب شامل شریعت و دستورالعمل‌های شفاف – دست‌کم در بخش خشونت‌ورزی، زن‌ستیزی، وحشت‌پراکنی، ارعاب و انسان‌ستیزی - به بندگانش است. در ادیان ابراهیمی، به ویژه اسلام، انسان بنده و عبد الله است. برابر دانستن انسان با او بزرگترین کفر و جنایت است و قابل بی‌رحمانه‌ترین مجازات‌ها.
اما خدا در فرهنگ ایران پاره‌ای از وجود هر یک از (اگر نگوییم هر موجود زنده‌ای) انسان‌هاست. نه انسان بنده‌ی اوست و نه او عبد انسان. اما خدا از انسان می‌روید و افشانده می‌شود. و انسان نیز متقابلن ازو انگیخته می‌شود و می‌روید و افشانده‌ می‌شود. این دو همسان یکدیگرند. پس خدا نه می‌خواهد و نه می‌تواند روز رستاخیز، تنبیه موقت و نهائی، و جهنم و بهشت بسازد و یا با "نوید" دادن آن ، انسان را بتر ساند. و نه می‌خواهد و نه می‌تواند کتابی آسمانی، و مجموعه آثاری از دستورالعمل‌ها و شریعت‌ها و امر و نهی‌ها بدهد چه رسد به آنکه آنها را غیرقابل تغییر – آنچه که بنیان مذهب‌های ابراهمی و نوری را می‌سازد - هم بخواند. الله انجماد است، خدا روان و پویا و دگرشونده. الله سرکوب‌گر آوای سروش است، خدا خود و نغمه‌ی آن.

سوم: دین رایج با دین ایرانی یکی نیست. تفاوت مذهب/"دین" با دین ایرانی همانند اختلاف الله است با خدا. ادیان سامی (یهودیت، مسیحیت، اسلام) استوارند بر مجموعه‌ای از آیین‌ها و دستورالعمل‌های اخلاقی و انعطاف‌ناپذیر. تار و پود مذهب با قدرت تنیده شده‌است، چون همه‌ی موجودات زنده صغیر و گناهکارند و بنده و عبد یک خالق. "دین" و مذهب تکلیف و مشق‌ الله به بندگانش است و دربرگیرنده‌ی چه باید و چه نباید-کردهای مشخص و غیرقابل بحث. دیدگاهی است که هرگز هیچ نظامی، به جز خودش، قادر به اجرای موازین غیرقابل تغییر آن نیست. تفاوت آن با ایدئولوژی‌های زمینی در گسستگی همه‌جانبه‌ی آن از انسان و منافع واقعی و حقیقی اوست. حتا بهیمی‌ترین ایدئولوژی‌های زمینی هم، دست‌کم، سنگ منافع گروه خاصی از انسان‌ها را به سینه می‌زنند. اما آرمان این ادیان دنیای پس از زندگی و فرا انسانی‌ است. اینان مردمی را که به پرستش زندگی می‌پردازند، نکوهش کرده قابل تنبیه‌های جانکاه و جنون‌آمیز می‌شمارد.
دین اما در فرهنگ ایرانی در نقطه‌ی مقابل اسلام و دیگر ادیان/مذاهب است. دین از درون هر انسان زاییده می‌شود. دین آیین فردی انسان تراویده از آوای سروش خویش است. پس هر کس دین خودش را دارد و هر کس پیامبر و راهبر خویش است. و به محض آنکه بر کسی تحمیل شود، اصالت خود را از دست می‌دهد. دین کثرت‌پرور و ستایشگر گوناگونی است، ادیان نوری ضد تنوع و پویائی‌اند.

چهارم: مذهب/"دین" فرهنگ نیست. بر خلاف آنچه تبلیغ می‌شود و تلاش بی‌دریغی برای چنین باوری به دیگران صورت می‌پذیرد، فرهنگ هرگز در قالب تنگ‌نظرانه و ذاتن سترون و منجمد ادیان سامی نمی‌گنجد. فرهنگ مجموعه‌ای از دانش‌‌ها، آموخته‌ها، هنرها، ادبیات، باورها، ارزش‌ها، خلق و خوها، اخلاق، تجربه‌ها، آیین و روش‌های رفتاری و روانی یک جامعه است. "دین"/مذهب تلاش می‌ورزد با جایگزینی تمامی آنها با آنچه تنها از صافی ارزش‌های او می‌گذرد شبه فرهنگی را بوجود ‌آورد تا آن را به نام فرهنگ یک جامعه جا بزند. فرهنگ ذاتن کثرت‌پذیر و تنوع‌پرور است و پویا. نه زیرمجموعه‌ی حقیری که مانند قارچ بر کناره‌ی تنه‌ی درخت فرهنگ تکیه می‌زند و در تنهائی خود شاخه‌های پهناور فرهنگ را از آن و پی خود می‌انگارد.

*               *             *
مقلد در جائی پیدایش می‌یابد که خلاء تفکر و باور به‌خود موجود باشد. مقلد بودن نه با دور ریختن باور مذهبی از میان می‌رود و نه با تلاش برای مدرن کردن آن باور مذهبی. تقلید نقطه‌ی مشترک مغضوب‌ شدگان پرهیاهوی رژیم اسلامی ایران است.
آقای اکبر گنجی در نقش یک مقلد "مدرن" همان کاری را که در ابتدای انقلاب با تقلید از مراجعش با ایران فلک‌زده‌ی ما انجام داده‌است، این بار با آرایشی دیگر بکار می‌گیرد. نوشته‌های ایشان، اکنون، سرشار از استنادها به متفکران غربی است، بی‌آنکه وسواس در نقل‌قول‌های مکرر و کسالت‌آور کمک زیادی به ایشان بنماید. دیروز فلان آیت‌الله و امروز هم کمی از آن و کمی از بهمان متفکر غربی. اگر نگاهی به این دست نوشته‌ها بیندازید مشاهده می‌کنید که نیمی از وزن آنها از نقل قول‌های رنگارنگی از آکادمیسین‌های غربی دست‌چین شده‌ی ایشان تشکیل شده‌است. نگاشته‌های این "روشنفکران دینی" به مانند فروشگاه‌هائی هستند که برای فروش کالاهای درون‌شان، به ناچار، ویترین‌هاشان با وسواس روانشناسانه‌ای به زرق و برق آذین می‌شوند. چه ایشان حس می‌کنند امروزه اسامی غربی در بازار مکاره‌ی فضل‌فروشی و تقلید همواره فروش بهتری دارند. به راستی که اگر ما حرفی از خود برای گفتن داشته‌باشیم، لازم نیست تا نوشته‌هامان را به قسم به این و آن آیه‌ی زمینی و "آسمانی" آلوده کنیم. من نمی‌دانم ما تا به کی می‌خواهیم از تکه‌های این و آن برای خودمان لباس بدوزیم؟
کسی که ایدئولوژی داشته‌ و مقلد هم باشد، ذاتن نمی‌تواند دموکرات باشد، حتا اگر در کلام، جانماز دموکراسی را هم مدام آب بکشد. آقای گنجی و هم کیشان‌شان در هیئت "نو اندیشان مذهبی" اما خود را مقلد نمی‌دانند که هیچ ادعای نو اندیشی و نو‌آوری هم می‌کنند. من نمیدانم ایشان تا چه اندازه با جنبش بابی‌گری ایران آشنائی دارند. جنبش بابی‌گری با به چالش کشیدن اسلام در
۱۶۰ سال پیش، نه تنها تمامی تردیدهای کنونی "نو اندیشان" ما را در مقیاسی گسترده‌‌تر و ژرف‌تر بر صفحه‌ی زندگی روزمره‌ی ایران در نور دید، بلکه تمامی تار و پود جامعه را به لرزه در آورد. این جنبش بر ضد حکومت مذهبی نامرئی برخاست و نیز به همین دلیل بود که مام کسانی گشت که آتش عشق به میهن در سر و دل داشتند؛ از دگر اندیشی که مذهب را برنمی‌تافت گرفته تا یهودی، زرتشتی، مسیحی، مسلمان و از جمله شمار بسیاری از شاهزادگان قاجار و غیره. پس این تلاش برای فرستادن دین غیر واقعی به پستوهای شخصی و بریدن دست آن از حکومت و سیاست، تاریخی دیرینه دارد و نوآوری این "نو اندیشان" مذهبی امروز ما نیست. و اکنون نیز بحث حل‌شده‌ای حتا برای بخش بزرگی از طلاب پنهان مانده از دیدها، در ایران است، چه رسد برای مردم.
ایشان امروز ابراز می‌کنند که نمی‌خواهند مدرنیته را اسلامی کنند، بلکه می‌خواهند اسلام را مدرن نمایند. اما به این پرسش – دست‌کم به خودشان – باید پاسخ دهند که اگر ایشان اسلام بدون قرآن را بخواهند معلوم است چرا نام این مذهب را همچنان به یدک می‌کشند؟ و اگر قرآن را می‌پذیرند، حقوق بشر کذایی خود را چگونه توجیه می‌کنند؟ چگونه می‌توانند دم از مدرن کردن آن بزنند، و پاسخی برای این کتاب "آسمانی" که سراپا سرشار از زن‌ستیزی، خشونت‌ورزی و کینه‌توزی و ... است، بیایند؟

سوره‌ی عمران٣:

۵۵: پس آن گروهی را که کافر شدند به عذابی سخت در دنیا و آخرت معذب گردانم و (برای نجات‌شان) هیچکس به آنها مدد و یاری نخواهد کرد
٨
۴: و هر کس غیر از اسلام دینی اختیار کند هرگز از وی پذیرفته نیست و او در آخرت از زیانکاران است
۱۴٨: ای اهل ایمان اگر پیروی کافران کنید شما را باز از دین اسلام به کفر برمی‌گردانند آنگاه شما هم مانند آنان از زیان‌کاران عالم خواهید گشت

من نمی‌دانم آقای گنجی و دوستان‌شان چه کسانی را مخاطب اصلی خود می‌شمارند. اگر "نو اندیشان" ما روی سخن‌شان به اپوزیسیون چندین ده میلیونی باشد، به ایشان اطمینان می‌دهم این گروه توهمی نسبت به ویرانگری درآمیزی دین ، به ویژه مذهب شیعه‌ی اثنی‌عشری‌اش، با حکومت ندارد. مگر این که ایشان ادعای رهبری این اپوزیسیون را داشته‌باشند، و تصور کنند می‌توانند با جا انداختن گفتمان "مدرن" کردن اسلام همه را سر کار جدیدی بگذارند و دغدغه‌ی شخصی خود را به همه تحمیل کنند و از این راه برای خود و کیش خود کیسه‌ی تازه‌ای بدوزند.
واقعیت این است که ایشان مانند بسیاری دیگر حق دارد برای آنچه بدان اعتقاد دارد کارزار کند اما در این راه نه باید از کسی طلبکار باشند و نه به کسی فخر بفروشند. نگاهی به نگاشته‌ی آقای گنجی - "با این رژیم چه باید کرد؟" (بخش
۱۴) – گوشه‌ای از نوع برخورد ایشان را به اپوزیسیون نمایان می‌سازد. به هر حال اگر ما چیز شفافی از هدف اصلی ایشان نمی‌شنویم می‌توانیم – دست کم - به نمایش رفتار شفافن مستبدانه‌ی ایشان آفرین بگوییم!!

اما اساسی‌ترین پرسش‌های من از ایشان:
چرا "نو اندیشان" اسلامی ما برای راه حل برون‌رفت از بحران ایران باز هم بر ارابه‌ی اسلام سوارند؟ چرا ایشان که ایرانی هستند برای ایرانی آزاد و آباد باید همچنان امید به تغییرات در مذهب بیگانه با فرهنگ ایرانی ما داشته‌باشند؟

از شما دعوت می‌کنم یکی از مقاله‌های "نو اندیشان" اسلامی‌مان را چشم‌بسته بردارید و بخوانید و بشمارید چند بار در آنها واژه‌ی اسلام و چند بار واژه‌ی ایران استفاده شده است. جای شگفتی دارد!؟ تعجب می‌کنید اگر بدانید آقای گنجی در سخنرانی خود، در ابتدای ورودش به عالم غرب در جولای
۲۰۰۶، "رابطه‌ی اسلام با غرب، دین در حیطه‌ی صلح"، ۱۰٣ بار از اسلام نام می‌برد، حال آن که شما تنها ۲ بار نامی از ایران از سوی ایشان می‌شنوید. دغدغه‌ی اصلی ایشان به راستی چیست؟

مدرنیته‌ی غربی که ایشان به ظاهر شیفته‌ی آن شده‌اند نه بر اساس آموزه‌های مسیحیت ساخته‌ و پرداخته شده‌ و نه در راه خود هرگز توانسته‌است از یاری مسیحیت سود برد، که هیچ تنها از راه مقابله‌ی جانانه با آن و سنت، به جای کنونی خود فرا روییده‌است. مسیحیت نیز نه با بن مدرنیته سر آشتی‌ دارد و نه اصولن می‌تواند آن را تاب بیاورد. اگر بندهای سیاسی که مسیحیت را بر جا نگاه داشته آزاد شوند هر آنچه را غرب با تکیه بر سال‌ها خردورزی‌های سکولارش بافته‌است، همین مسیحیت از هم خواهد گسست. ایشان با چه پشتوانه‌ای گمان می‌برند اسلام و قرآنش می‌تواند نه تنها با مدرنیته، آن هم به میل خودش، کنار بیاید که هیچ تاج افتخار آن را بر سرش هم بگذارد و به تبلیغ و ترویج آن بپردازد. پس تکلیف آیت‌الله‌هائی که ایشان سنگ‌شان را به سینه می‌زنند چه می‌شود؟
قرائت و تعبیر جدید، تلاش برای تعمیر آن چیزی که کهنه شده‌است، می‌باشد. تعبیر و تعمیر با اصلاح سر و کار دارد، و با ساختن متفاوت است. مدرنیته‌ی غرب ساختمانی را که بر فراز آوارهای مذاهب، بنایش بر زمین گذارده‌شده‌است، بالا می‌برد. "بیضه‌ی اسلام" قرار است از کدام طبقه‌ی این ساختمان آویزان شود، تا کیانش همچنان دست نخورده باقی بماند؟ آیا این خود تلاش برای تغییر مدرنیته نیست؟
آیا آقای گنجی و امثال ایشان در نشست و برخاست‌های‌شان با این و یا آن آکادمیسین غربی مورد علاقه‌شان، این "خبر هیجان‌انگیز" را هم با ایشان در میان می‌گذارند!؟

کرنش در برابر مدرنیته‌ی غرب از جانب یک ایرانی که نمی‌داند فرهنگ جامعه‌ی خود از پایه‌گذاران تمدن جامعه‌ی جهانی انسان بوده‌است، اگر نشانه‌ی ازخودبیگانگی و نادانی نیست، چه معنای دیگری دارد؟ در تفاوت الله با خدا، و ادیان نوری با دین اصیل ایرانی یکبار دیگر اندیشه کنید. سپس به کنه مدرنیته بنگرید. فرهنگ ایران بسیار فراتر و پویاتر از مدرنیته و تمامی آن ترم‌هائی است که "نو اندیشان مذهبی" ما، از زور پیسی، به تقلید از آن گرفتار شده‌اند. کسی که به فرهنگ و مردم خودش عشق می‌ورزد، آیا نباید قدری رنج پیشه کرده، در باره‌ی چرائی و چگونگی دستاوردها، سر اندیشه‌های فلسفی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی و روانی جامعه‌ی خودش، هر چند سرکوب شده و پنهان‌مانده، غور کند؟ کجای اندیشه‌ی "قداست جان" در فرهنگ ایران را ایشان در نمی‌یابند؟ یا هرگز لختی به این اندیشیده‌اند که واژه‌ی "آزادی" و نام کهن "آزاده" که هنوز بر فرزندان‌مان می‌گذاریم، از کجا ریشه گرفته‌است؟
البته تکلیف آن که فرهنگ خود را پست و عقب‌مانده می‌شمارد، و از خود چیزی برای عرضه ندارد، و یا در رکاب و مکتب مقلدان پرورش یافته‌است، طبیعتن جز تقلید از دیگران نیست.
شوربختی این جاست که بسیاری از ما تاریخ میهن خود را، در بهترین حالت، تنها به دو بخش پیش و پس از اسلام تقسیم کرده و به حال خود باقی می‌گذاریم؛ و به خود زحمت نمی‌دهیم نه به اندیشه‌های نابی که بانی برپائی و پیشرفت تمدنی بزرگ شدند، بپردازیم و نه تداوم آن را در دوران اسارت سیاسی
۱۴۰۰ ساله‌ در شاهکارهای ادبی-فلسفی شاعران و اندیشمندان خود ببینیم. و چون دریافته‌ایم در چنته‌ی بیگانه‌ی اسلام چیزی نه برای ایران و نه اساسن برای انسانیت یافت می‌شود، خیال خود را آسوده کرده و به تنها چیزی که در برابرمان می‌درخشد، چنگ ‌انداخته‌ایم که همانا غرب است و غرب.

من تصور می‌کنم ایشان می‌دانند بساط معنوی اسلام در ایران، پیشاپیش، برچیده شده‌است، اما می‌خواهند از بساط اقتدار به‌جا‌‌مانده‌ی سیاسی‌اش، تا دیر نشده، سود جسته و کیان آن را از خطر محو کامل نجات دهند؛ چرا که هویت ایشان همچنان به ناف اسلام بند است. "نو اندیشان" امروزی ما محتاج جماعتی هستند که اسلام بخشی از زندگی‌شان باشد تا ایشان راهبر و فیلسوفش گردند. در گذرگاه کنونی یا باید انرژی خود را به هدف ایران، صرف آزادی و آبادی آن کنند یا دغدغه کیش خود را داشته ‌باشند. ایشان گزینه‌ی خود را انجام داده‌اند و آن را با صدای بلند هر روز اعلام می‌کنند. آیا ما ندای اصلی ایشان را می‌شنویم؟

دست‌کم
۲۰ سال طول کشیده‌است تا "روشنفکران مذهبی" و طلبکار ما به اینجائی که اکنون هستند، برسند. خدا می‌داند چند دهه‌ی دیگر باید بگذرد تا ایشان دریابند که راه پیشرفت و مدرنیته در پاره کردن بندهای اسارت از تمامی تار و پود هر آن تفکری است که بانی خانمان‌سوزی میلیون‌ها انسان بی‌گناه شده‌است. اگر هر تفکری از آنچنان دو و چندگانگی رنج برد که به نام او حتا کوچکترین جنایتی اعمال شود، آن تفکر، بینش یا ایدئولوژی و مذهب، در خور طرد یکپارچه است و نه ستایش و پرواری. چه رسد به آنکه بخواهیم مبلغ و مروج آن برای مردم بیچاره‌ای باشیم، که دین و سروش نیک‌سرشتانه‌ی خود را به حساب آن مذهب بنویسند، و خود را در قربانگاه آن روزی چند بار ذبح کنند و آن مذهب را همچون غده‌ای سرطانی در روان خویش ماندگار سازند.

آمیختن اسلام در حکومت و سیاست را می‌توان و باید به بند کشید؛ بزک کردن آن به "مدرنیته" و باور بدان خاک‌ریزی و گشایش راه‌های نوین بازگشت آن به قدرت سیاسی و خوی اصلی‌اش است. باور به روکشی آن به "مدرنیته" از سوی "نو اندیشان مذهبی" یک چیز است و پذیرش آن از سوی جامعه و به ویژه روشنفکران ما چیزی دیگر. اگر اولی یک انسان بی‌طرف را به یاد دون کیشوت خیال‌باف بیندازد، دومی حسی بجز بلاهت محض در بر نخواهد داشت.

چیزی که ایران را از بسیاری متمایز می‌گرداند وجود ققنوسی در دل آن است که هر از گاه بال‌های خود را از زیر هزاران خروار خاکستر بر هم می‌زند و آوای سروشش از میان خواسته‌های هر ایرانی سرریز می‌شود. سیمرغ ایران با هر جنبش مبتکرانه‌ و اصیل ما تنومندتر می‌گردد و به زودی بال‌هایش را بر سرزمین ایران خواهد گسترد. ندای "جمهوری ایرانی" مژده‌ی پرواز دوباره‌ی این ققنوس است.



۱. State
۲. Government
٣. قرآن – ترجمه و تفسیر مهدی الهی قمشه‌ای، چاپ
۱٣۶٣

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

اعتقاد به خدا، چرا به چه دليل؟


اينكه اصولا چرا بسياري از مردم با وجود اينكه هيچ گاه اطمينان كامل و صد در صدي پيرامون "چيستي و كيستي خداي" ندارند، ولي هرگز و تحت هيچ شرايطي دست از وي نمي كشند، بسياري اوقات توجيه منطقي دارد!
 اينكه انسان به دليل عدم علم به فلسفه ي ايجاد! (و نه خلقت) جهان، در پي يافتن هدف آن برآمده و از انجا كه منطق وي هرگز قادر به تجزيه و تحليل مسائل، با شعوري حتي امروزه نيست، اينكه او در پي يافتن يك منجي بسيار بزرگ براي روز درماندگي و تكيه به وي مي باشد، اينكه تصور جهاني به اين عظمت به صرف تصادف و يا مسئله ي تكميل و ...باور كردني  نيست و ... تنها از معدود دلايل اين اعتقاد راسخ و بعضا متعصب گونه است.
اما چرا بسياري از منكران خدا-اتئيست و آگنوتيست ها- با هدف قرار دادن اسلام، وي را مي كوبند، به خاطر داعيه خود اسلام است. اين چنين به نظر مي رسد كه در بين اديان سامي و منسوب به خداوند،اسلام به ظن بسياري از پديدآورندگان خويش، بسيار كامل و جامع مي باشد. ادعايي كه كمتر اديان سامي و ابراهيمي  ان را ابراز نموده اند. در پي همين ادعا، بسياري وجود رخنه در پيكره ي اسلام را به منزله ي ايجاد شكاف در صفوف خداباوران و ايجاد تزلزل در پايه هاي وجود خدا مي دانند.  البته اين موضوع چالش برانگيز براي ساليان بسيار طولاني دست آويز كلام بسياري از متحدثين و عالمان دهر بوده است. بسياري آن را به صورت رازي سر به مهر و برخي اندك به صورت ابلاغ همگاني  ابراز داشته اند. اما ايا به راستي مي توان اسلام، آن هم در نوع تعصبي آن همچون شيعه و بعضا ساير فرق كمتر از تمدن آنرا، به عنوان نماينده ي قشر خداپرستان و معتقدان به وجود "بابا" لحاظ كرد؟ هر چند كه ممكن است از نگاه بسياري لحاظ اين امر اوج بي انصافي و اجحاف در برخورد با اسلام باشد، اما بايستي يادآور شد كه اسلام و بعد آن ساير اديان سامي، تنها دست آويز و چراغ ما براي پي بردن به عالمي بدون خدا و به نوعي ديگر، راه فرار از جهل و تاريكي  است. با اين وجود، به سئوالي مي رسيم كه اصولا بي خدايي و عدم اعتقاد به خدا چرا و به چه دليل؟
 شايد نتوان براي اين سئوال، جوابي همه گير ارائه داد. اما در اين مقوله هر كسي از ظن خود يار اين مسئله مي شود. در جهاني كه در اوج ادعاي تمدن بشري است، ما شاهد انواع جنايت ها به اشد وجوه هستيم كه به بهانه هاي مختلف و بعضا بسيار بسيار واهي رخ مي دهد، مي توان نقش اين اعتقاد را حتي به صورت لايه هايي نازك و كم پيدا، اما موثر در اين جريانات مشاهده كرد. آنچه امروزه ما در عراق، افغانستان،فلسطين اشغالي و ... بسياري ديگر از كشورها مي بينيم بي ربط به موضوع مطروحه پيرامون اعتقاد متعصبانه و بعضا واهي نسبت به خدا نيست.
 شاهد اين مدعا، عمليات هاي انتحاري و خودكشي هاي هدف يافته است. بنا بر منطق انساني شايد تنها و قوي ترين استدلالي كه بتواند اين گونه اعمال را توجيه كند، اميد در بخشش خداوند از گناهان به وسيله ي اين اعمال و يا وعده و وعيدهاي بسيار از جانب پرچمداران اين گونه اعتقادات است. آنجا كه شخص تنها به اميد غفران الهي در آخرتي موهوم، بدون كمترين استدلال منطقي  وبدون لحاظ كمترين زماني صرف انديشيدن به علل و عواقب كار خود، موجب مرگ خود و بسياري ديگر از افراد مي شود، ايا نبايد به اين اعتقاد و اين انديشه كه در پس پرده ي آن روحي ناپيدا چون اعتقاد جود دارد، خرده گرفت؟ به نظر ميرسد كه بي انصاف تر از آن گروه كه وجود خدا را در پس اسلامي كه به طور اشد از انديشه هاي خداوندي تبعيت مي كند، اين عقيده هاي تند روانه و افراطي و نيز حاميان بي چشم و گوش آن باشد.
 پس مي توان اين گونه نتيجه گرفت كه عدم اعتقاد به خدا، نه بي انصافي پيرامون خدا، كه به چالش كشيدن  برخي از بزرگترين و سهمگين ترين انديشه هاي مخرب و مزورانه است. از ابتدايي ترين دلايل تحسين برانگيز تشكيك پيرامون خدا نيز مي تواند تشكيك در دستوراتي بدون منطق و تندروانه باشد، كه بسياري با توسل به آن و به كمك حماقت برخي افراد عام، به اهداف شوم مد نظر خود رسيده اند. ادامه ي  بحث در اين باره را به نوبت بعد موكول مي كنم تا فرصتي براي انديشيدن بهتر فراهم ايد.         
اعتقاد به خدا، چرا  به چه دليل؟ بحث تا بدانجا پيش رفت كه گفتيم با اندك تاملي مي توان تشكيك پيرامون خدا را حتي براي افراد معتقد، پايه گذار رسيدن به بسياري از خودآگاهي ها دانست.هر چند كه در ظاهر امر، اين كار نزد بسياري اوج توهين به اعتقادات افراد است. در حاليكه بايد دانست كه اگر هم چنين چيزي باشد، تعصب بي چون و چرا در پذيرش تفكرات مربوط به چندين سده ي پيش، آن هم بدون كمترين تاملي در آن و صرف پيشينه ي تاريخي داشتن آن در نزد پدران ما، عملا اوج حماقت را بيان مي نمايد.
 خواسته يا ناخواسته، سرانجام زماني فراخواهد رسيدكه اگر هم بابايي با آن همه دم و دستگاه نيز وجود داشته باشد، بايد بتواند خود را و سئوالات پيرامون خود را توجيه كند. به نظر مي رسد كه زمان جهالت بشر به انتهاي خود رسيده و حالا خداوند و خداباوران بايستي با استدلالاتي فراتر از انچه در گذشته ديگران را قانع مي نمودند، در پي يافتن سئوالات متعدد قشر مخالف برآيند. در اين بين انگ ارتداد به ديگران زدن و در امتداد آن، خارج كردن  انسان هاي مرتد و به اصطلاح كافر ازچارچوب روال معمول زندگي و جامعه، نه تنها هيچ كمكي به آنها نخواهد كرد كه به مثابه فردي خواهد بود كه از سر ناتواني از قوه ي قهريه براي پاسخگويي برمي ايد و البته كه ابدا اين روش براي انسان متمدن توجيه پذير نخواهد بود.
از ديدي ديگر، ايا منطقي به نظر مي رسد كه خداوند موجود از به چالش كشيده شدن خود دچار ولوله و ناراحتي شود؟ به نظر اين طور نيست. چنانچه كه از اين پادشاه سرزمين خوبي ها!! انتظار مي رود بايستي پا روي پا بگذارد و دست زير چانه و شاهد و ناظر جدال بي پايان آفريده هاي خود باشد و باز هم البته كه  طبق روال معمول اندك تكاني به خود نخواهد داد و به كمك چشم و ابروي خود به فرشتگان عتاب مي كند.
اين سئوال را معتقدان به بابا، جواب بدهند؟ چرا بعد از اين همه سال پس از ادعاي كمي تا قسمتي عجيب پيامبران خارج از شمارش، بابا هيچ كاري نكرده  و ايا نمي خواهد ضربه شستي و زهر چشمي از اين بشر نادان و آفريده ي چست و چابك خود بگيرد؟ منطقي به نظر نمي رسد كه بابا، تنها سوم شخص مفرد و آدمي اول شخص متكلم وحده باشد! پس به وي بگوئيد كه اوج كفرگوئي كافران فرار رسيده و با روش هاي معمول پيشين نمي توان جلوي آنها را گرفت! به وي بگوئيد تا دير نشده كاري بكند و تصميم عاجلي اتخاذ كند.
رسيدن به خدا پرستي از حرف تا عمل....
ايا تا كنون به اين موضوع انديشيده ايد كه چرا نمي توان خدا را انكار كرد، به رغم اينكه هرگز كمترين ادراكي از وي نداشته ايم. بسياري از ما بابا را در حد پادشاه مهربان سرزمين ناكجاآباد در ذهنمان فرض كرده ايم.(به كلمه ي ذهن بيشتر دقت كنيد.) هماره اعتقاد به وي را براي گريز از انگ بي خدايي آن هم در جوامعي بعضا بسيار متعصب و يا قرار گرفتن در گروه هاي دين دار انتخاب كرده ايم. به عبارتي ايمان به خدا تنها براي بي خدا نبودن است و نه مستقلا مسيري براي پيمودن. به راستي ايا اين گونه نيست؟ از اين گذشته بسياري نيز خداباوري را تنها به عنوان مفر و پناهگاهي براي لحظات سخت و دردناك مي پذيرند. اين كه با روي دادن واقعه اي ناگوار  و پيشامدي سخت، آن رابه حساب علم حكمتانه و لدني وي بداينم تا بدين طريق از الام خود بكاهيم، تنها بدين دليل كه خودمان از رويارويي با طبيعت وقايع و واقعيت هاي زندگي هراسناكيم. به عبارتي ديگر خيلي از ما، خدا را سپر بلاي خود كرده ايم.
با اين فرض اعتقاد به خدا آنچنان هم منفي نيست. اما ايا حقيقتا صرف منفي نبودن اين قضيه، وجود خدا نيز به خودي خود اثبات مي شود؟ اين سئوالي است كه از آن گريزي نيست. بسياري براي فرار از جوابگويي به آن، تنها به پاك كردن صورت مسئله بسنده كرده و هرگز براي خود چنين مشغله ي فكري ايجاد نمي كنند كه البته نه شيوه اي درست، اما بعضا بسيار تاثير گذار و موفق است. برخي ديگر نيز با تكيه به سخنان ديگران در قبال اين مسئله جبهه گيري مي كنند. به ياد داشته باشيم كه مسئله ي وجود خدا و در پي ان سئوالات متعددي چون چيستي و كيستي وي، هدف از خلقت منتسب به وي و .... كليشه اي ترين، تكراري ترين، خسته كننده ترين و در عين حال مهمترين سئوال از اغاز ايجاد است! چون انسان نمي تواند خود را در اين دنيا تنها و يكه فرض كند. بسيار از دانشمندان علوم تجربي نيز از انجا كه دليل وهم الود خلقت جهان توسط خدا را نمي توانند بپذيرند، در پي يافتن نمونه هاي ديگري مشابه انسان در ساير سيارات و كهكشان ها هستند.
نكته ي كليدي ديگري كه توجه به آن را در همين جا ضروري مي دانم و بعضا بارها و بارها نيز به آن اشاره خواهم كرده اين است كه فراموش نكنيم: "وجود يا عدم وجود خدا، و در نهايت تشكيك پيرامون همه ي آموزه هاي ديني كه اعتقادات ما را سست مي كند، نه تنها موجب تزلزل زندگي ما نميشود كه بالعكس، ما را با واقعيتي به نام زندگي – با هر دليلي كه بخواهيم براي پيدايش آن ذكر كنيم- رودرو خواهد كرد كه گريز از ان ديگر به واسطه ي ميانجيگري ماهيت موهومي چون خدا امكان نخواهد داشت. حالا بايستي خودمان زمام امور را در دست بگيريم و ادامه  مسير بديهم. مسيري كه نه تنها نبايستي به نااميدي از ايجاد، خودكشي، كمونيست، نهيل و.... منجر شود كه بالعكس تمام هم و غم ما را براي ساختن زندگي بهينه و مطلوب در اين دنيا و كمك به ساير هم نوعان مي طلبد. نه به آن دليل كه اديان و خدايي موهوم به ما گفته است، كه چون اگر بخواهيم خود و ديگران از زندگي لذت ببريم و مدينه ي فاضله مان را بسازيم، نيازي به وجود بابا نخواهيم داشت كه بايستي با تكيه بر علم –هر چند نسبي – خود در جهت تكميل دانسته هاي علمي و تجربي خود برآييم كه مطمئنا اين بهترين و مطمئن ترين راه براي طي طريق است. بگذاريد اين طور بگويم كه اگر با اين ديد به ساير اديان و مكاتب و حتي انديشه ي ايجاد خدا و پيامبران و علوم ماورائي و هرآنچه به آن برمي گردد بنگريم، انگاه نه تنها بسياري از آنها ما را طرد نخواهند كرد كه بالنص اگر بسيار خالص و منطقي باشند،  همگام با ما براي ساختن جامعه اي كامل پيش خواهند رفت. مگر اينكه غرض ديگري در پس اين همه پند و اندرز و آيه پنهان باشد كه بسياري از بي خدايان نيز با همين قسمت اديان و بالكل وجود خدا مشكل دارند.
بايد همه ي اديان را با مبارزه طلبيد. اما چنانچه پاي صلاح و مصلحت كل جامعه يبشري در ميان باشد، مي توان در يك جبهه حتي به رغم عقايدي بعضا متناقض جنگيد. اما متاسفانه مشكل از انجا نشات ميگيرد كه بسياري از اوقات دين و خدا پا در كفش ديگران ميكند و داعيه ي برتري دارد. به ياد داشته باشيم كه به تعداد انسان ها راه براي رسيد به حقيقت وجود دارد! 

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

اينشتين و داروين

داستان دو نظريه در گفت وگو با نيل دوگراس تايسون ستاره شناس
اينشتين و داروين
 
الن پوپل
برگردان: کاوه فیض اللهی
دانشمندى سر برآورد با شيوه اى نو در تبيين زيست شناسى و يك نسل بعد دانشمند ديگرى سر برآورد با شيوه اى نو در تبيين فيزيك. اكنون پس از يك قرن بررسى موشكافانه هر دو تبيين هنوز كاملاً به اعتبار خويش باقى اند. اما در فرهنگ عامه از آلبرت اينشتين فيزيكدان بتى ساخته شده در حالى كه ميراث چارلز داروين زيست شناس در غبارى تيره از اختلاف نظر فرو رفته است. چرا جايگاه نظريه هاى داروين درباره منشاء گونه ها كه در سال ۱۸۵۹ مطرح شد و نظريه هاى اينشتين درباره نسبيت كه در فاصله سال هاى ۱۹۰۵ و ۱۹۱۶ به چاپ رسيد، نزد مردم اينچنين متفاوت است؟ نيل دوگراس تايسون ( deGrasse Tyson .N) اختر فيزيكدان، مدير افلاك نماى هايدن در نيويورك و يكى از دو نويسنده كتاب «منشاء: چهارده ميليارد سال تكامل كيهان» در گفت وگويى كه اخيراً در دانشگاه واشينگتن انجام شده به اين پرسش مى پردازد.
به نظر مى رسد اينشتين و داروين در جامعه ما دو جايگاه متفاوت دارند. يكى تقريباً نماد فرهنگ عامه است در حالى كه بعضى ها مى خواهند آن يكى ديگر را بى اعتبار كنند. چرا وضعيت به اين شكل است كه نسبت به اين دو رويكردهاى متفاوتى وجود دارد، در صورتى كه نظريه هايشان از نظر شواهد تاييدكننده، در وضعيت بسيار مشابهى قرار دارد؟
با آ نكه هر دو دانشمند بودند، اما اينشتين نخستين دانشمند بسيار مردمى بود كه فعاليت هايش در راه اهداف اجتماعى و نيز آرمان هاى سياسى، هويدا و پيش چشم همگان بود. بعيد مى دانم چنين چيزى در مورد داروين هم صدق كند. مى دانم كه او در روزگار خويش بسيار متهور بود. مى دانم كه كتابش، «اصل انواع»، كتابى پرفروش بود. اما گمان نمى كنم فعاليتى در سياست داشت كه تاثيرى در روند كار دولت  ها گذاشته باشد. سراغ ندارم ملتى مستقل نزد او آمده باشند و تقاضا كنند كه رئيس جمهورشان شود، آن طور كه براى مثال كشور جديد اسرائيل از اينشتين چنين خواسته اى داشت. من به عنوان يك شهروند و به عنوان يك دانشمند عمومى مى توانم به شما بگويم كه اينشتين يك پارادايم علمى جاافتاده با ريشه هاى بسيار محكم را از اساس واژگون كرد در حالى كه داروين عملاً هيچ پارادايم علمى را واژگون نكرد. پارادايم از پيش وجود داشت اما فرايندى تدريجى بود: «آيا تكامل آن طور كه لامارك مى گويد با وراثت صفات اكتسابى عمل مى كند؟ نه. اين طور نيست.»... در اينجا مى توان تكامل يك ايده يعنى چگونگى عملكرد تكامل را ديد در حالى كه اينشتين مدعى شد فيزيك نيوتنى ناقص است و اين چيزى است كه در طول صدها سال حاكميت فيزيك نيوتنى غيرقابل تصور بود. آن طور كه من از تاريخ برداشت كرده ام مردم همواره از كسانى كه همگان به نابغه بودنشان اذعان دارند مى خواهند كه درباره همه چيز اظهارنظر كنند.
درست مانند وضعيتى كه امروزه در رابطه با ستارگان موسيقى راك وجود دارد. همه مى  خواهند بدانند كه بونو درباره قحطى در جهان چه فكر مى كند. هر چند او از طريق موسيقى به پول رسيده است.
دقيقاً. به همين خاطر اينشتين در اين حوزه هاى ديگر الزاماً متخصص نيست. حتى در اين حوزه هاى ديگر الزاماً فردى مطلع هم نيست. اما مردم مى دانند كه او انديشمندى ژرف است. پس مى خواهند بدانند كه انديشه هاى ژرف او درباره يهوديان و اعراب چيست و همين طور درباره نهضت حقوق مدنى، بمب اتم آلمانى نازى؟ به اين ترتيب او عملاً مشاور مردمى شد كه تلاش مى كردند از كسى كه به او اعتماد كامل داشتند يعنى از يك نابغه ايده بگيرند. همين عامل است كه اينشتين را از داروين متمايز مى سازد. اما فكر مى كنم عالم مهمترى نيز وجود دارد: در اين دنيا هيچ علمى مانند فيزيك نيست. هيچ چيز نزديك به آن دقتى كه فيزيك با آن شما را قادر به درك جهان اطرافتان مى سازد نيست. قوانين فيزيك است كه به ما امكان مى دهد بگوييم خورشيد دقيقاً كى طلوع خواهد كرد. كسوف چه وقت شروع مى شود و چه وقت به پايان خواهد رسيد. شهاب سنگ كى به زمين برخورد مى كند، آن وقت كه ديويد لوى و جين و كارولين شوميكر يك ستاره دنباله دار كشف كردند را يادتان هست؟ آنها براساس چند اندازه و مشخصات آن گفتند كه دفعه بعد با مشترى برخورد خواهد كرد. آنچه قابل توجه است اينكه هيچ كس در اين پيش بينى ترديد نكرد. زيرا همه مى دانند كه اين قدرت درك حاصل از مبانى فيزيك است كه پيش بينى آينده را با دقت زياد امكان پذير مى  سازد. زيست شناسى اين طور نيست. شيمى هم اين طور نيست، بله، مى توان نتيجه واكنش ها را پيش بينى كرد. بله مى توان مكانيسم ها را درك كرد. نظريه تكامل داروين چارچوبى است كه تنوع حيات بر روى زمين در آن درك مى شود. اما در كتاب «اصل انواع» داروين هيچ معادله اى نيست كه بتوان با استفاده از آن گفت فلان گونه صد سال يا هزار سال ديگر به چه شكلى در خواهد آمد. زيست شناسى هنوز به آنجا نرسيده است كه بتواند با اين دقت پيش بينى كند. پس هنگامى كه از نظريه نسبيت و نظريه تكامل صحبت مى كنيم مى دانيم كه هر كدام شيوه بسيار مهمى براى شناخت جهان است. اما جعبه ابزارى كه همراه نظريه نسبيت است، كه در واقع همراه هر نظريه فيزيكى است، در چنان سطحى از دقت است كه آن را در ترازى ديگر قرار مى دهد. يعنى صرفاً يك اصل سازمان دهنده نيست. وقتى پيش بينى مى كنيد كه خورشيد فردا صبح ساعت هفت و بيست و دو دقيقه طلوع خواهد كرد و كسى بخواهد با شما بحث كند، با آن گفت وگو فقط وقتتان را هدر خواهيد داد. بگذاريد و برويد زيرا با اطمينان مى دانيد كه چه اتفاقى خواهد افتاد. به همين دليل چون نظريه تكامل داروين نظريه اى در زيست شناسى است و چون زيست شناسى علمى متفاوت از فيزيك است، به نظر يك آدم بيگانه ناوارد چنين مى آيد كه مى توان پابرهنه وسط پريد و مدعى شد كه مسائل آنطور كه زيست شناس مى بيند نيست. اين البته اكنون نادرست است، اما مى  خواهم بگويم وقتى جعبه ابزارى با قدرت پيش بينى در اختيار داشته باشيد، درست مانند آن است كه زره پوش شده باشيد. ديگر اهميتى نخواهيد داد كه كسى بگويد آن معادله غلط است. معادله به وضوح درست است، پس برويد منزل تان.
و مشكل تكامل
از آنجا كه تكامل اصل سازمان دهنده زيست شناسى است كه امكان درك پديده ها را فراهم مى كند، هستند كسانى كه در برابر آن ايستادگى مى  كنند به عقيده من مخالفت در اين سطح با مخالفت شايع در زمانى كه كپرنيك و گاليله ثابت كردند زمين به دور خورشيد مى گردد و نه بر عكس تفاوت بنيادى ندارد. در آن زمان گرانش نيوتنى را نداشتيم. نمى شد مكانيسم چرخ دنده اى منظومه شمسى را با دقت زياد پيش بينى كرد، اصلاً در آن زمان «منظومه شمسى» كلمه جديدى بوده كه تلويحاً به معناى قرار داشتن خورشيد در اين مركز عالم بود. در آن زمان طبقات مذهبى در اين باره بحث مى كردند و مى گفتند كه خلاف كتاب مقدس، خلاف خدا، شيوه خدا و خواست خدا است. البته در آن زمان كليسا فوق العاده قدرتمند بود. در ايتاليا عملاً كليسا حكومت مى كرد. بنابراين قدرت لازم براى تحميل يك ديدگاه وجود داشت و اين پشتيبانى از ديدگاه هايى كه با تفسير كليسا از كتاب مقدس مغايرت داشت را براى سلامتى افراد مضر مى ساخت.
خوشبختانه بايد به اطلاع شما برسانم كه امروزه اگر كسى بگويد كه زمين به دور خورشيد مى گردد يا ستارگان ديگرى وجود دارند كه ممكن است سياره هايى داشته باشند كه در آنها حيات باشد، زنده زنده پاى چوبه دار سوزانده نمى شود. جوردانو برونو همين حرف ها را زده بود كه در سال ۱۶۰۰ پاى دار سوزانده شد؛ درست ده سال پيش از آن كه گاليله با «پيام آور ستارگان» (تلسكوپ گاليله _ م) عملاً روى صحنه بيايد و خبر دهد كه مشترى اقمارى دارد و به اين ترتيب مشترى را مركز اين حركت سازد و نه زمين. از آن زمان تاكنون اوضاع به سرعت تغيير كرده است. از سوزاندن برونو در آتش تا بازداشت خانگى گاليله تا به امروز كه كليساى كاتوليك بيانيه مى دهد و اعلام مى كند كه تكامل درست است. به اين ترتيب تاريخ نشان داده است كه نظام هاى اعتقادى خداباورانه همواره توانسته اند خود را با اكتشافات غالب علم زمان خويش  سازگار سازند. آنها كه اين كار را نكنند جا خواهند ماند و اگر كسى جا بماند دستش از نيروهايى كه سيستم هاى اقتصادى نوظهور را كنترل مى كنند كوتاه خواهد شد. ما در قرن بيست و يكم زندگى مى كنيم نيروى پيش برنده نظام هاى اقتصادى نوين علمى و تكنولوژيك خواهند بود ما كه ديگر در عصر كشاورزى نيستيم. گفتن اينكه من به گفته هاى داروين اعتقاد ندارم در نيمه قرن نوزدهم چه پيامد هايى داشت؟ عملاً هيچ، اما امروزه با وجود اين همه شركت هاى تكنولوژى زيستى بدون نظريه تكامل هيچ دركى از زيست شناسى وجود ندارد. در نتيجه چنانچه كسى بگويد «من اعتقادى به نظريه تكامل ندارم و فكر مى كنم كه هر كدام از ما اختصاصاً آفريده شده است» بايد به پيامد هاى آن در رابطه با وضعيت استخدامى اش توجه كند حال اگر كسى نخواهد دانشمند شود شايد اين مسئله اهميت چندانى نداشته باشد. خب در واقع حرفه هاى بسيارى هست كه در آنها دانشمندان كارى ندارند. اما همانطور كه گفتم نظام هاى اقتصادى نوظهور با علم و تكنولوژى به پيش مى روند، در حالى كه تكنولوژى زيستى پيشگام آنها است. اگر كسى بيايد و حرفى از آدم و حوا بزند حتى از در ورودى هم نخواهد گذشت. او به دردشان نمى خورد زيرا نمى توانند از دانش او براى رسيدن به واكسن بعد، داروى بعد و درمان بعدى براى سرطان استفاده كنند. چنين دانشى به اكتشافاتى كه مى دانيم در سالن هاى شركت هاى تكنولوژى زيستى انتظارمان را مى كشند، راه نخواهد برد.
منظورتان آن است كه ديد شخص از اين نظريه ها روى آهنگ نو آورى تاثير مى گذارد؟
بله.و براى آنكه اين كج فهمى درباره اصطلاح «نظريه» را در نطفه خفه كنم بايد اضافه كنم كه تا پيش از اينشتين تمام نظريه هاى فيزيكى آزموده شده و تاييد شده، «قانون» ناميده مى شد: قوانين سه گانه نيوتن در حركت،  قوانين گرانش و قوانين  ترموديناميك و... هنگامى كه اينشتين از راه رسيد نشان داد كه نيوتن ناقص است. اشتباه نه، بلكه ناقص زيرا فقط زيرمجموعه اى از واقعيت را توصيف مى  كند. اينشتين نشان داد كه براى تبيين اين واقعيت درك عميق ترى لازم است. در اين لحظه فيزيكدانان _ به گمانم نه حتى آگاهانه، بلكه به نوعى نيمه آگاهانه _ دست از «قانون» ناميدن چيزها برداشتند. در قرن بيستم هيچ «قانونى» در فيزيك وضع نشد. نظريه كوانتوم داريم، نظريه نسبيت و... كافى است نگاهى به كتاب ها بيندازيد تا ببينيد كه همه از اصطلاح «نظريه» استفاده مى كنند. به نظرم اين به معناى رسيدن به يك شناخت است كه كسى كه بعد از شما مى آيد ممكن است به دركى عميق تر از پديده دست يابد. اما «عميق تر» به اين معنا نيست كه كار شما ديگر اعتبار ندارد بلكه صرفاً يعنى آنكه گستره وسيع ترى از شناخت در انتظار شما است كه آنچه شما مى دانيد در دل آن جاى مى گيرد. مانند نمودار كلاسيك و قديمى ون است: جهان نيوتن اينجا است در يك دايره و اكنون جهان اينشتين در دايره اى بزرگتر كه نيوتن را در برمى گيرد و هنگامى كه معادلات اينشتين را در گرانش و سرعت پايين در نظر بگيريد فرقى با معادلات نيوتن ندارد. در اين شرايط همه آن معادلات فرو كاسته شده و به شكل معادلات نيوتن درمى آيند. از آنجا كه معادلات نيوتن جواب مى دهند، در شرايطى كه ثابت شده درست هستند، ناگهان از كار نمى افتند. به عبارت ديگر به خاكستر ننشسته اند بلكه هنوز صحيح و سالم آنجا هستند. به همين خاطر اكنون مى دانيم كه نسبيت عام ناقص است چرا كه با مكانيك كوانتوم پيوند نخورده است. آنها ازدواج نكرده اند و با هم صحبت نمى كنند. ما اكنون هم اين را مى دانيم. از اين رو برآنيم كه هنوز دايره بزرگترى نيز هست كه مكانيك كوانتوم و نسبيت عام را دربر خواهد گرفت و اين چيزى است كه متخصصان نظريه تار در پى آنند. همين است كه به آنها انگيزه مى دهد و از روى هوس نيست.
همين طور است. صرف هوس رسيدن به چيزى پيچيده و اسرارآميز نيست.
بى خودى و براى خنده كه اين كار را نمى كنند. نه، واقعاً شكافى هست و اين درك عميق تر همان طور كه گفتم دركى است كه شناخت   هاى پيشين را دربرمى گيرد زيرا از پيش معلوم شده كه درستند و جواب مى دهند. اما عموم مردم با اين تغيير در كاربرى واژگان هماهنگ نيستند. آنها كلمه «نظريه» را مى شنوند و مى گويند «خب، فقط يك نظريه است. ممكن است فردا نظريه ديگرى بدهند.» بله، اما اگر نظريه فردا متفاوت شد به خاطر آن است كه نظريه اى قوى تر از قبلى داريم. نه به خاطر آنكه چيزى به كل متفاوت يافته ايم. اكنون حتى براى ناميدن ايده هايى كه بسيار آزمايشى و خام هستند نيز از واژه «نظريه» استفاده مى شود. اين درست اما به اين ترتيب به مشكلى برمى خوريم: نظريه تكامل داريم و نظريه كوانتوم كه همه به خوبى آزموده شده و كاملاً جاافتاده و تاييد شده اند و از طرف ديگر نظريه كسى را داريم كه در مرز علم است اما احتمالاً  ثابت خواهد شد كه نادرست است زيرا بيشتر نظريه هاى جديد نادرستند. اما همين ها دانشمندان را مدام در وضعيت پژوهش نگه مى دارند. هر جا كه فهميديد جريان چيست سعى مى كنيد با باز كردن راهتان از ميان خار و خاشاك پيش برويد، بين شيوه كاربرد كلمه «نظريه» توسط دانشمندان و برداشت عوام از اين كلمه ناهماهنگى ناجورى وجود دارد، هر چند اكنون از اين شيوه درك جهان يك قرن مى گذرد. قسمت ناخوشايند ماجرا همين جا است. اما آنچه مردم بايد بفهمند آن است كه هيچ چيز قوى تر از نظريه هاى موفق نيست. آنها ايده  ها را چنان سازمان مى دهند كه قدرت دركى در اختيار شما قرار مى دهند كه در تمام نظام هاى فكرى انسان از ابتدا تاكنون بى همتا است.
فكر مى كنيد چه آزمونى بتواند اعتماد به نظريه داروين را طورى استحكام بخشد كه نگاه كپرنيكى به منظومه شمسى امروزه از آن برخوردار است؟ آيا آزمونى هست كه بتواند همان نوع دقتى را نشان دهد كه امروزه براى حركات سياره اى داريم؟
در اينجا دو نكته وجود دارد: اجازه دهيد آنها را يك به يك باز كنم. مسئله دقت فقط اينشتين را از داروين متمايز مى سازد. اما به نظر من علت مقاومتى كه در جوامع گوناگون مشاهده مى كنيم فقط اين نيست. بيشتر آنچه كه اينشتين گفته و انجام داده است ارتباط مستقيمى با آنچه كه در كتاب مقدس مى خوانيم ندارد. هيچ كس نه از نسبيت خاص يا كارهاى او در مكانيك كوانتوم خبر دارد و نه به آن اهميتى مى دهد. آنجا كه اينشتين واقعاً با كتاب مقدس تضاد پيدا مى كند اين واقعيت است كه نسبيت عام اصل سازمان دهنده بيگ بنگ مى شود. اينجاست كه نظريه نسبيت با مسئله منشا تلاقى مى كند و اينجا است كه جامعه مذهبى به آن واكنش نشان مى دهد. به همان قياس به سيستم كپرنيكى كه بازگرديم، به نظرم مسئله زمان مطرح مى شود. مدت ها پيش از طرح قوانين حركت و قوانين گرانش توسط نيوتن، جهان مدل خورشيد مركزى را كاملاً پذيرفته بود. كتاب كپرنيك در سال ۱۵۴۳ منتشر شد اما نيوتن در سال ،۱۶۸۷ درست است؟ اين مى شود ۱۳۰ سال. اكنون از نظريه داروين ۱۳۰ سال گذشته است. بايد از خودتان بپرسيد معيارتان از اين مقاومت چيست؟ آيا بخش عمده جهان در برابر آن مقاومت مى كنند؟ به آنها كه مقاومت مى كنند بخش عمده اى نيستند. زيرمجموعه كوچكى از جهان است. حتى مى توان گفت يك گروه مقاومت. اما آنها بايد بدانند كه همتايانشان در گذشته آنها كه با گردش زمين به دور خورشيد مخالفت مى كردند، كمتر از آنها سينه چاك نبودند و نيز شور و شوق طرفداران اكتشافات علمى هم از آنها كمتر نيست. شوروشوق آنها در اختراع ميكروسكوپ و كشف ميكروب ها از اين كمتر بود. به همين دليل است كه وقتى شما بيمار مى شويد به خاطر آن نيست كه خدا شما را بيمار كرده بلكه به خاطر آن است كه در معرض ميكروارگانيسم قرار گرفته ايد. مى توانم اين ميكروارگانيسم ها را به شما منتقل كنم و شما تمام علائم و نشانه هاى بيمارى را بروز خواهيد داد. اين اكتشاف خدا را از بسيارى معادلات كنار گذاشت، معادلاتى كه مردم در رابطه با علت بيمارى در سر داشتند.درباره بيمارى هاى مقاربتى داستان مشهورى هست... هنگامى كه معلوم شد پنى سيلين براى درمان بيمارى هاى مقاربتى موثر است، اسقفى در آن زمان گفت كه اين دارو كار شيطان است زيرا امكان مى دهد كه افراد زنا كنند و با مجازات خدا روبه رو نشوند. امروزه نيز ديده مى شود كه بعضى ها هنوز با ويروس ايدز به همين شكل برخورد مى كنند. اما مهم آن است كه روى هم رفته مردم ديگر فكر نمى كنند كه ميكروب توسط نيروهاى فراطبيعى منتقل مى شود. بنابراين فكر مى كنم كه مسئله گذشت زمان باشد. گفته مشهورى درباره، تكامل هر حقيقت بزرگ هست كه مى گويد: نخست، مردم مى گويند كه به آن اعتقادى ندارند؛ سپس مى گويند كه با كتاب مقدس تضاد دارد؛ و در مرحله سوم مى گويند خودشان از اول آن را مى دانستند. پس كافى است به آنها كمى زمان بدهيد. طول مى كشد تا گرم شوند.
از سوى ديگر، الهام بخش كارهاى اينشتين نقص ظريه هاى گذشته بود. چگونه آزمايش ها نشان دادند كه طرز فكر دانشمندان درباره جهان در اواخر قرن نوزدهم كاملاً نادرست بود؟
در فيزيك شكاف هايى وجود داشت و اگر كسى دورانديش نبود ممكن بود با خود بگويد: «خودشان حل خواهند شد. كمى فرصت بدهيد همه چيز روبه راه خواهد شد.» اما هيچ چيز حل شدنى نبود. بايستى كسى مثل اينشتين و انديشمندان آينده نگر همتايش ظهور مى كردند تا ماجرا روشن شود.
آيا منظورتان آن است كه قياس با عصر حاضر موضوع اكتشافات مربوط به جهان شتابدار مطرح مى شود.
بله، امروز هم شكاف هايى وجود دارد. هنوز نمى دانيم كه ماده تاريك چيست. نمى دانيم انرژى تاريك چيست، نمى دانيم پيش از بيگ بنگ (انفجار بزرگ) چه اتفاقى افتاده است. نمى دانيم در مركز سياهچاله چه حوادثى رخ مى دهد. نمى دانيم چگونه مى توان گرانش را با مكانيك كوانتوم ادغام كرد. نمى دانيم كهكشان ها چگونه تشكيل شدند. حوزه هاى بسيار مهمى تا به امروز ناشناخته مانده اند. اما ماهيت علم همين است.
و همين جور چيزها هستند كه مى توانند الهاماتى از نوع اينشتين را برانگيزانند؟
اميدوارم. در واقع منظورتان آن است كه كسى بيايد و تبيينى مثلاً براى ماده تاريك ارائه دهد و به عنوان بخشى از لوازم آن نظريه ده چيز ديگر را نيز تبيين كند. اين اتفاقى است كه در مورد نسبيت افتاده است. اينشتين گفت: «خب، اين هم از سرعت نور» و از اين قبيل و ناگهان نسبيت عام تقديم اعتدالين عطارد به دور خورشيد را تبيين كرد، انحراف نور ستارگان را تبيين كرد و خيلى چيزهاى ديگر. او از ابتدا تصميم نداشت آنها را تبيين كند اما اين همان چيزى است كه باعث مى شود اعتماد شما به نظريه نسبيت بيشتر شود. اگر از ابتدا بخواهيد چيزى را تبيين كنيد، دودل خواهند شد كه نكند چيزى سرهم كرده تا آن را توجيه كند... اينشتين نمى خواست اينها را تبيين كند و همين قدرت شناخت به اعتماد فوق العاده اى منجر شد كه او در مسير درست قرار گرفته و به طرز كار طبيعت عميقاً پى برده است.
Copyright © 2006 bikhodayan.com

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

الله، همان اهریمن است ! مهدی اخوان ثالث ( م . امید )

خدا ما را از این الله اهریمن رها سازد
یقین اهریمن و الله همدستند حافظ جان

سیه کاران در میخانه ها بستند حافظ جان
خم و مینا و جام باده بشکستند حافظ جان

به مستان می انگور حدها می زنند آنان
که از کبر و غرور و مکر سرمستند، حافظ جان

خدا گویند و می گیرند جان و مال مردم را
خدا داند که بس نا مردم و پستند حافظ جان

خدا کی نان جان با شرط ایمان میدهد کس را
چرا اللهیان این را ندانستند حافظ جان

خدا ما را از این الله اهریمن رها سازد
یقین اهریمن و الله همدستند حافظ جان

همان اهریمن است الله و در این شک ندارم من
گواهم ایزدی ایرانیان هستند حافظ جان

ببين شب ها چه تاریک است زیر پرچم الله
ببین مردم چه بدبخت و تهیدستند حافظ جان

سلامی کن به خیام آن ابرمرد از من مسکین
بگو پستان در میخانه ها بستند حافظ جان

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

محمد بن عبدالله

اگر یه آقایی مسنی همیشه خوشبو باشه ، خوش تیپ باشه ، موهاش بلند و مرتب باشه (1) ، به چشماش سرمه بکشه (2) مجموعا تا 60 سالگی 17 تا زن عقدی ، خیلی دیگه هم زن صیغه ای داشته باشه (3) ، در کنار همه اینا آدم جنگجویی هم باشه (4) ، به نظر شما چطور آدمیه؟





۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

نقد محمد



پیشینه نقد محمد بن عبدالله پیامبر مسلمانان به سده هفتم باز می گردد؛ زمانی که اعراب نامسلمان حجاز عمدتا به خاطر تبلیغ توحید، در کلامشان به او می تاختند[نیازمند منبع]. بعدها در سده های میانه و دوران معاصر نیز غالبا در اروپا و سرزمین های غیراسلامی به انتقاد از او پرداخته شد. این مقاله به موارد انتقادی از محمد بن عبدالله می پردازد.

محمد در منابع اولیه یک انسان عادی و حتی جایزالخطا تصویر شده‌است(خدای وی در قرآن چندین بار به وی تذکر می‌دهد) و وی در منابع جدیدتر یک انسان خطاناپذیر معرفی شده‌است.[۱]

تردید درباره سلامتی وی

پس از مرگ عبدالله، آمنه به رسم اعراب محمد را به حلیمه می‌سپارد تا در صحرا رشد کند. اما در پایان چهارمین سال نگهداری در صحرا، اتفاقاتی رخ داد که باعث نگرانی حلیمه برای سلامتی محمد شد. این اتفاقات نشان می‌داد که محمد از کودکی علاوه بر اینکه به بیماری غش و ضعف مبتلا بوده‌است یک انسان پندارپرور بوده‌است که دستخوش اوهام و پندارهای نابجای خیالی قرار می‌گرفته‌است. به طور مثال روزی یکی از دوستان محمد از وی می‌خواهد شرح حال معروفش را از دوران کودکی نقل کند. او رویداد یادشده را بدین شرح بازگو می‌کند:

« روزی زمانی که من و برادر ناتنی‌ام از شتران و گوسفندان در بیابان مراقبت می‌کردیم دو مرد سفیدپوش که لگنی طلایی پر از برف داشتند به سوی من آمدند. آنها بدنم را باز کردند، قلبم را از بدنم خارج کردند، آن را چاک زدند و لخته خون سیاهی را از آن خارج کردند و آن را دور انداختند. سپس قلب و بدنم را با برف بطور کامل شستشو دادند. سپس یکی به آن دیگری گفت «او را در برابر ۱۰ نفر از افراد قبیله‌اش بسنج.»او این کار را انجام داد و گفت وزن من از آنها سنگین‌تر بوده‌است. اکنون اولی گفت«او را در برابر یکصد نفر از افراد آن قبیله بسنج» و من از آن‌ها هم بیشتر بودم. بعد گفت «اکنون او را در برابر یکهزار نفر از افراد قبیله‌اش وزن کن.» و چون من باز هم بیشتر بودم گفت «کافی است او را رها کن. چرا که اگر او را در برابر تمام افراد قبیله وزن کنی باز او سنگین‌تر است.» »

در تاریخ طبری چنین نقل می‌شود که وقتی از محمد سوال می‌شود که کِی برای اولین بار یقین پیدا می‌کند که پیامبر الهی شده‌است ،وی همین داستان فوق را با کمی تفاوت بیان می‌کند. همچنین وقتی محمد ماجرای سفر به معراج را برای اطرافیان تعریف می‌کند مجدداً از ششتشوی قلبش به همان کیفیت توسط جبرئیل حرف می‌زند. حلیمه نیز این ماجرا را تایید می‌کند. هنگامی که فرزندش سراسیمه به چادر می‌دود و از حال غیرطبیعی محمد خبر می‌دهد و همگی دنبال محمد می‌رودند و وی را خوابیده روی زمین می‌یابند که همین روایت را تکرار می‌کند. پس از آن، نگرانی حلیمه از سلامت روانی محمد تا حدی زیاد می‌شود که وی بدون برنامهٔ قبلی محمد را به خانواده‌اش باز می‌گرداند. در این رابطه، برخی از منتقدین حساسیت‌های شدید سیستم عصبی و پندارهای غیرعادی محمد را به بیماری صرع نسبت می‌دهند.[۲] [۳] [۴] البته صحت تاریخی تاریخ طبری مورد تردید است.[۵]

مسعود انصاری نمود دیگر «توهم‌پنداری» را سورهٔ جن در قرآن می‌داند. در این سوره از قرآن از موجودات نادیده‌ای سخن گفته شده و ادعا شده است که در این دنیا وجود دارند.[۶]

انگیزهٔ ادعای پیامبری

پس از مرگ عبدالمطلب سرپرستی محمد به عمویش ابوطالب سپرده شد. ابوطالب محمد ۱۲ ساله را با خود طی سفرهایی تجاری از مکه به حبشه، مصر، یمن، سوریه و ایران می‌برد. این سفرها زمینه‌ای بود برای آنکه محمد با پیروان یهودی و مسیحی این کشورها برخورد کند و اصول مذهبی آنها را بیاموزد و یاد بگیرد چطور با آنها تعامل کند. [۷] وی در این سفرها از هر فرصتی برای آموختن مذاهب مختلف نزد خاخام‌ها، صوفیان و کشیشان مسیحی استفاده می‌کرد. این عاملی بود که بعدها محمد در سخنان خود به راحتی از گفته‌های آنها استناد کند. [۸] آشنایی با رسوم و آداب یهودیان و مسیحیان و مقایسه آن با مراسم بت‌پرستی در عربستان اثری در ذهن محمد ایجاد کرد که احتمالاً اولین انگیزه محمد برای ادعای پیامبری بوده‌است.[۹] به عقیده منتقدان از مهمترین کسانی که اثری ژرف بر ذهن محمد داشت شخصی بود بنام یحیره. یحیره که کشیشی مسیحی و مخالف سرسخت بت‌پرستی بود گفتگوهای مداومی در باب مذهب با محمد انجام می‌داد و از این رو یکی از اشخاص تاثیرگذار بر طرز فکر محمد بشمار می‌آمد. [۱۰] اما به گفته جعفر سبحانی محمد تنها یک بار در ۱۷ سالگی با یحیرا (کشیش مسیحی) و به مدت کوتاهی دیدار کرده‌است.[۱۱]

محمد همچنین بعدها از کشیشی بنام کراس نام می‌برد که وی اصول دین کاتولیک را نزد او آموخته بود. [۱۲][ارجاع نادقیق] [۱۳]

به باور این منتقد «خرافه‌گرایی» که پیش از این در شبه جزیره عربستان حاکم بود نیز در طرز فکر محمد بی‌تأثیر نبود. «موجودات خیالی» و واهی همچون جن، شیطان، فرشته، یأجوج و مأجوج و غیره که در آن زمان در میان مردم مطرح بود بساطی را مهیا کرد تا همین مسائل در آینده به عنوان الهامات الهی در قرآن و اسلام آورده شود. [۱۴]

مقایسه وضعیت یهودیان و مسیحیان شهرنشین مرفه با بت‌پرستان فقیر عرب که معمولاً به پیشه‌های سطح پایین مشغول بودند و بواسطه اجتماعات طوایفی مدام در حال جنگ با یکدیگر بودند نیز به محمد چنین القا می‌نمود که بت‌پرستی مذهبی که در خور اعراب باشد نیست. از دیگر سو تبلیغات مداوم یهودیان در مکه باعث شده بود که بت‌پرستی گیرایی خود را نزد اعراب تا حدودی از دست بدهند و آنها به پرستش بت‌های خود شور چندانی نداشته باشند.[۱۵]

به عقیده منتقدان، تمام این اوضاع و احوال شرایطی را بوجود آورد تا این اندیشه در ذهن محمد ایجاد شود که چون شبه جزیره عربستان فاقد دینی سازماندهی‌شده‌است، وجود چنین آئینی لازم به نظر می‌رسد و او می‌تواند به عنوان بنیان‌گذار این آیین منسجم عمل کند.[۱۶]به عقیده مدافعان محمد تا ۳ سال پس از بعثت، هیچ‌گونه آیین و رسمی را ارائه نکرده بود. تمام آیین‌ها و رسوم اسلامی (به‌جز نماز که پیش از بعث نیز بوده) به تدریج وضع شده‌اند؛ به گونه‌ای که شراب در طی ۴ مرحله حرام شد.[۱۷][۱۸][۱۹]

پس از ازدواج با خدیجه نیز افرادی بودند که در شکل‌گیری طرز فکر محمد نقش داشتند. از جمله این افراد ورقة بن نوفل عموزادهٔ خدیجه بود که مذهب حنفی می‌داشت و یکتاپرست بود. به عقیده منتقدان در واقع اسلام در سایه فرقه حنفیه تولّد یافته‌است. محمد خود نیز بیان داشته‌است که او نیز مانند حنفی‌هایی که در مکه، طائف و یثرب بودند یک حنیف -کسی که به یکتاپرستی ایمان دارد و از بت‌پرستی متنفر است- بوده‌است. منتقدان معتقدند تشویق‌ها و اعمال پشتوانه‌ای ورقة بن نوفل و خدیجه در شکل‌گیری ادعای پیامبری محمد در چهل سالگی بسیار موثر بوده‌است. [۲۰]

شرکت در غارت و راهزنی

یکی از مواردی که منتقدان محمد از آن صحبت می‌کنند دست زدن به سرقت و راهزنی از کاروان‌های تجاری به دستور یا رهبری اوست. محمد پس از هجرت به مدینه در فقر و تنگدستی بسر می‌بُرد. از این رو وی برای امرار معاش خود و خانواده‌اش به غارت کاروان‌های تجارتی که در مسیر سوریه از مدینه عبور می‌کردند رو آورد. در واقع نخستین کسانی که به اسلام گرویدند به پیشهٔ راهزنی گرویدند. نخستین کوشش مسلمانان برای راهزنی به سال دوم هجری باز می‌گردد. محمد به حدود ۸۰ اسب‌سوار دستور می‌دهد به کاروان تجاری قریش حمله کنند و آن را غارت کنند. این یورش با ناکامی مواجه شد. دومین حمله چند ماه بعد در سال ۶۲۳ میلادی مجدداً به یکی از کاروانهای سوریه در حوالی دریای سرخ به رهبری حمزه عموی محمد انجام شد. مسلمانان در این یورش نیز از ابوجهل که این کاروان را محافظت می‌کرد شکست خوردند و به مدینه بازگشتند. محمد علاوه بر اینها هفت راهزنی ناموفق دیگر نیز انجام داد. در چهار مورد از اینها خود وی مشارکت داشت و بقیه توسط افراد مورد اعتماد وی رهبری می‌شد. اولین غارت موفق محمد در ژانویه ۶۲۴ رخ داد. این حمله در ماه رجب انجام شد. اعراب بنا به یک سنت تاریخی چهار ماه محرم، ذیحجه، ذیقعده و رجب را ماه‌های حرام می‌دانستند و در این ماه‌ها از هرگونه نبرد و کشمکشی دست می‌کشیدند و حتی به دشمنان خود نیز مهرورزی می‌نمودند. به عقیدهٔ منتقدان محمد در این نبرد به روش غیرشرافتمندانه‌ای دست زد که تا آن زمان در بین اعراب سابقه نداشت. محمد ماه رجب را برای این حمله انتخاب کرد چون می‌دانست قریشی‌ها بنا بر این رسم دیرین تاریخی و بمناسبت تقدس این ماه‌ها گمان نمی‌کردند مورد حمله و تجاوز قرار بگیرند و از این رو برخلاف موارد قبلی پیش‌بینی‌های لازم را نکرده بودند. در حمله گروه اسلام به رهبری عبدالله بن جحش الاسدی یکی از مراقبان کاروان را کشتند و دو نفر را به اسارت گرفتند. دوتن از یاران محمد نیز از این یورش سر باز زده بودند که بعداً از غنایم محروم شدند.[۲۱] [۲۲][۲۳]این یورش به رویداد نخله معروف است. در این رویداد مسلمانان برای اولین بار دست به خونریزی بردند و همچنین اسیر گرفتند. وقتی این خبر به قریشی‌ها رسید اعراب از این کار محمد برآشفتند. محمد نیز که متوجه شد مرتکب جنایتی بسیار زشت شده به وحشت افتاد و وانمود کرد به عبدالله چنین دستوری نداده‌است.[۲۴] محمد آیه ۲۱۷ سوره بقره را در این خصوص اعلام کرد:

« از تو در باره ماهی که کارزار در آن حرام است می‏پرسند بگو کارزار در آن گناهی بزرگ و باز داشتن از راه خدا و کفر ورزیدن به او و باز داشتن از مسجدالحرام و بیرون راندن اهل آن از آنجا نزد خدا [گناهی] بزرگتر و فتنه از کشتار بزرگتر است و آنان پیوسته با شما می‏جنگند تا اگر بتوانند شما را از دینتان برگردانند و کسانی از شما که از دین خود برگردند و در حال کفر بمیرند آنان کردارهایشان در دنیا و آخرت تباه می‏شود و ایشان اهل آتشند و در آن ماندگار خواهند بود. »

اما محمد هنگام تقسیم غنایم، سهم خود را از اموال غارت شده چنین بیان کرد:

« از تو درباره [تقسیم‏] انفال می‏پرسند، بگو [حکم تقسیم‏] انفال مختص به خدا و رسول [او] است، پس از خداوند پروا کنید و بین خودتان آشتی کنید، و اگر به راستی مؤمن هستید از خداوند و پیامبر او اطاعت کنید[۲۵]....اگر به خداوند و آنچه بر بنده خود در یوم‏الفرقان، روز برخورد دو گروه، نازل کرده‏ایم ایمان دارید، بدانید که از هر غنیمتی که به دست آورید یک پنجم آن خاص خداوند و پیامبر و خویشاوندان [او] و یتیمان و بینوایان و در راه ماندگان است[۲۶] »

به عقیده انصاری، رویداد راهزنی نخله و پس از آن «اختراع» آیه ۲۱۷ سوره بقره و رفتار محمد را می‌توان بزرگترین دلیل «شیادی» محمد به حساب آورد. [۲۷]

اما مدافعان معتقدند که تاریخ وقوع این حوادث با تاریخ نزول آیات قرآن که به صورت پیاپی ذکر شده، هماهنگی ندارد.[۲۸][۲۹]

غرانیق

غرانیق در ادبیات اسلامی اشاره به ماجرایی دارد که عده‌ای معتقدند در حین ابلاغ وحی توسط محمد برای وی رخ داده‌است با این تفصیل که کلامی جز کلام خدا، یا به بیان دیگر القائات شیطان را، بر زبان رانده‌است. ولی پس از آن خود متوجه شده‌است و آن بیانات را باطل کرده‌است. ویلیام مویر، خاورشناس غربی، این داستان را «آیات شیطانی» خوانده‌است. عموم مسلمانان امروز، این داستان را جعلی می‌دانند ولی مسلمانان (اهل سنت) سده‌های اولیه موضع‌گیری منفی چندانی در قبال آن نمی‌داشتند.

تجاوز جنسی

محمد به یارانش اجازه داده بود تا زنانی را که در جنگ‌ها و یورش‌ها بدست آنها می‌رسد مورد تجاوز جنسی قرار دهند. برخی از این زنان قبلاً ازدواج کرده بودند و شوهرانشان موفق به فرار از دست مسلمانان شده بودند و هنوز زنده بودند. در یک نمونه یاران محمد خواهان نزدیکی با این زنان بودند و درعین حال (به منظور فروش دوباره آنها) مایل نبودند که ایشان حامله شوند. ابوسعید می‌گوید:

« پس از غزوه بنی‌المصطلق خدمت رسول خدا رفتیم تا در مورد حکم نزدیکی منقطع (توقف دخول قبل از انزال) در حین رایطه با زنان اسیر شدهٔ این غزوه از ایشان سوال کنیم. ایشان در پاسخ گفت:«بهتر است این کار [نزدیکی منقطع] را نکنید چرا که خداوند تمامی جانها را از پیش قرار داده‌است.» »

محمد در اینجا به هیچ وجه تجاوز جنسی به زنان را محکوم نکرده بلکه به جای آن این را می‌گوید که وقتی که خدا می‌خواهد چیزی را خلق کند هیچ چیز نمیتواند جلوی آنرا بگیرد. در واقع با انتقاد از نزدیکی منقطع، اصحاب خود را به تجاوز جنسی همراه تلقیح اجباری تشویق می‌کند. محمد همچنین در قرآن نیز بارها از قول الله نزدیکی با زنان برده و اسیر (کنیزان) را حلال اعلام می‌کند.[۳۰]

پانویس

1. ↑ Silverstein, Adam. Islamic history:Avery short introduction, Very Short introductions (به English). OUP, 10. ISBN 9780199545728. “Muhammad isdescribed in early sources as a mortal who lived as an ordinary,even fallible human being (God rebukes him repeatedly in theQuran, though later Islamic tradition would come to hold that hehad been infallible), and in 632 he died as one”

2. ↑ Roy Floyd Dibble. Mohammed. The Viking Pres the University of California, 1926, 33-34.

3. ↑ Sigismund Wilhelm Koelle. Mohammed and Mohammedanism. Rivingtons 1889, 40.

4. ↑ انصاری، مسعود. «۱». نگاهی نو به اسلام. ۲۱.

5. ↑ تشیع در مسیر تاریخ.

6. ↑ انصاری ۲۳

7. ↑ Koelle, ۴۳-۴۴

8. ↑ Sir William Muir. Mahomet and Islam: a sketch of the prophet's life from original sources and a brief outline of his religion. 3. 17-19.

9. ↑ Tor Andrae. Mohammed: The Man and His Faith. Courier Dover Publications 2000(translation of the original work published in 1936), ISBN 9780486411361, ‏38.

10. ↑ Charles Getchell. Washington Irving's Life of Mohammed. Ipswich Press 1990, ISBN 9780938864127, ‏20-21.

11. ↑ جعفر سبحانی. فروغ ابدیت.

12. ↑ مویر ۱۶

13. ↑ انصاری ۲۵

14. ↑ انصاری ۲۷

15. ↑ انصاری ۲۷

16. ↑ انصاری ۲۷

17. ↑ سید جعفر شهیدی. تاریخ تحلیلی اسلام.

18. ↑ جعفر سبحانی. فروغ ابدیت.

19. ↑ محمد. انتشارات دانشگاه تهران،

20. ↑ Alfred Guillaume, Yūnus ibn Bukayr, Muḥammad Ibn Isḥāq. New light on the life of Muhammad. Manchester University Press 1960, 7 27.

21. ↑ Andrae, P۱۴۱

22. ↑ انصاری ۶۳

23. ↑ Koelle ۱۴۴

24. ↑ Koelle ۱۴۴

25. ↑ انفال ۱

26. ↑ انفال ۴۱

27. ↑ انصاری ۶۶

28. ↑ تفسیرالمیزان.

29. ↑ سید جعفر شهیدی. تاریخ تحلیلی اسلام.

30. ↑ Robert Spencer. Islam unveiled: disturbing questions about the world's fastest growing faith. Encounter Books, 2004, 50-53. ISBN 1594030952, 9781594030956.