صفحات

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

مذهب

آیا از اینکه مستقل فکر کنید عاجزید؟ آیا اعتقاد عمومی به پدیده ای باعث اعتقاد شخصی شما به آن پدیده می شود؟ آیا از خواندن و دوباره خواندن یک متن برای بقیه عمرتان لذت می برید؟ اگر پاسختان مثبت است، مذهب برای شماست. یکی را انتخاب کنید، خیلی فرقی نمی کند. در زمان کوتاهی زندگی مفرحی خواهید داشت، مثلا حرف زدن با سقف اتاق وقتی دوزانو نشسته اید، آواز خواندن، پوشیدن لباسهای عجیب، و یا حتی شروع یک جنگ خانمان برانداز با پیروان دین دیگر که یک قرن هم طول بکشد. به زودی دوستان مصمم زیادی مانند خودتان خواهید یافت و از بودن با میلیارد ها آدم هم عقیده با خودتان لذت خواهید برد. صبر کن! بازم هست ، خریدن یک بسته مذهب امروز ، شامل یک پک کامل از کتاب ما "اعتقاد به یه سری چیز میز و تشریفات خنده دار که اصلا با عقل جور در نمیاد و کاملا هدر دادن وقته" میشه که کاملا رایگان هست. نکته مثبت در باره روی آوردن شما به مذهب این است که به خودتان ختم نمی شود، و به زودی متوجه خواهید شد که باید به همه آنهایی که مذهب شما را ندارند نشان دهید چقدر بدبختند، و چطور اگر مثل شما باهوش باشند و به چیزهایی که می گویید اعتقاد بیاورند زندگیشان بهتر خواهد شد. (عوارض جانبی شامل بمب گذاری انتحاری، جنگ های بیهوده، مجازات های غیر موجه، شستشوی مغزی کودکان ، عصبانی شدن وقتی کسی از مذهب بد بگه و جلوگیری از فهمیدن اینکه هرچیزی که تاحالا بهش اعتقاد داشتی یه مشت دروغه که تنها برای تحت کنترل در آوردن آدمایی مثل خودت تو مغزت فرو کردن)
 لینک فایل تصویری

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

من اگر خدا بودم

بزرگترین عذاب اینه که خدا باشی. فکر کن که خودتی و خودت. هیچکس جز تو نیست. چه فایده ای داره که بتونی هر کاری که میخوای بکنی؟ همه چیز بالاخره جذابیتش رو از دست میده. یه روز تصمیم میگیری با این موضوع بجنگی. پس شروع می کنی به درست کردن کلی خرت و پرت که یادت بره تنهایی. با یه دنیا شروع می کنی. مثل یه انفجار بزرگ همینطوری میسازی.
-          خب اما اینا که فایده نداره. باید یه چیز دیگه درست کنم. یه چیزی که به یه دردی بخوره. همه اینا که ساختم قبلا هم توی ذهنم بود. آها فهمیدم. زندگی. باید زندگی بسازم.
پس شروع می کنی به ساختن زندگی. از تک سلولی شروع می کنی. اما ارضا کننده نیست. همینطوری بزرگ و بزرگ ترش می کنی. تا بالاخره می رسی به اینجا: اینم از آدم.
-          خب حالا که تو اومدی دیگه تنها نیستم.
فکر می کنی همه چیز درست شده. فکر میکنی دیگه تنها نیستی. آدما شروع می کنن به زندگی کردن. دور هم جمع میشن. روستا ، شهر ، کشور ، امپراطوری ، قاره ، زمین. آدما باهات حرف میزنن. برات همه کار می کنن. کم کم تعدادشون زیاد میشه. دارن از زمین هم خارج میشن. منظومه شمسی ، کهکشان راه شیری ...
دیگه خیلی تکراری شدن. همه جا هستن. حوصله ات سر میره. شروع میکنی به بازی کردن باهاشون. اینوریشون می کنی ، اونوریشون می کنی.
نه مثل این که حال نمیده.
حالا چکار کنم؟
نه دوست ندارم خدا باشم. حتی خیالی.