صفحات

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

من اگر خدا بودم

بزرگترین عذاب اینه که خدا باشی. فکر کن که خودتی و خودت. هیچکس جز تو نیست. چه فایده ای داره که بتونی هر کاری که میخوای بکنی؟ همه چیز بالاخره جذابیتش رو از دست میده. یه روز تصمیم میگیری با این موضوع بجنگی. پس شروع می کنی به درست کردن کلی خرت و پرت که یادت بره تنهایی. با یه دنیا شروع می کنی. مثل یه انفجار بزرگ همینطوری میسازی.
-          خب اما اینا که فایده نداره. باید یه چیز دیگه درست کنم. یه چیزی که به یه دردی بخوره. همه اینا که ساختم قبلا هم توی ذهنم بود. آها فهمیدم. زندگی. باید زندگی بسازم.
پس شروع می کنی به ساختن زندگی. از تک سلولی شروع می کنی. اما ارضا کننده نیست. همینطوری بزرگ و بزرگ ترش می کنی. تا بالاخره می رسی به اینجا: اینم از آدم.
-          خب حالا که تو اومدی دیگه تنها نیستم.
فکر می کنی همه چیز درست شده. فکر میکنی دیگه تنها نیستی. آدما شروع می کنن به زندگی کردن. دور هم جمع میشن. روستا ، شهر ، کشور ، امپراطوری ، قاره ، زمین. آدما باهات حرف میزنن. برات همه کار می کنن. کم کم تعدادشون زیاد میشه. دارن از زمین هم خارج میشن. منظومه شمسی ، کهکشان راه شیری ...
دیگه خیلی تکراری شدن. همه جا هستن. حوصله ات سر میره. شروع میکنی به بازی کردن باهاشون. اینوریشون می کنی ، اونوریشون می کنی.
نه مثل این که حال نمیده.
حالا چکار کنم؟
نه دوست ندارم خدا باشم. حتی خیالی.

۱ نظر:

x102x96x@gmail.com گفت...

خوب شما قیاس مع الفارق نمودید موجود بی خرد.
شما اول مشخص کن اگر خدایی باشد چه هست؟
اگر خدایی باشد چگونه هست؟
اگر خدایی باشد چگونگی برایش معنی ندارد چون خود خالق کیفیت است.
-
تنهایی زمانی معنی دارد که پیش از آن شلوغیی موجود باشد.
یک بودن به معنی ِ عدد نیست.
یک بودن خود مخلوق است.
یک بودن زمانی معنی دارد که کثرت ها باشد.
اگر شما خدا بودید...
شما فرض مسئله را بر خدا بودن قرار داده اید. بعد براساس معیارهای خودتان در مورد مسئله بحث پیش می آورید.
یعنی اصل بیان مسئله ی شما مشکل دارد.
چه رسد به نتیجه گیری.
شاید اندیشه کنید.