صفحات

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

خاطرات کودکی

تقریبا 4 سالمه ( من نه ها ).... آقاجون میگه: صبحها که از خواب بیدار میشیم باید دستهامون رو بشوریم. چرا ؟ چونکه شیطون شبها رو دستهامون جیش کرده! حس بدی دارم. دستهامو بو می کنم. پیش خودم فکر میکنم که آخه چرا شیطون باید اینکار رو بکنه؟ مگه مرض داره؟! اصلا چه جوری روی دست این همه آدم می شاشه ؟ خودم رو از رختخواب میکشم بیرون و دستهام رو می شورم... قیافه آقاجون هنوز تو ذهنمه... بابای بابام رومیگم.
حدودا 5 سالم شده( من نه ها )..... خدا همه جا هست، همه جا..! مامان یعنی همه جا؟ آره پسرم، همه جا هست. و من میرم تو فکر. یعنی خدا تو چاه ِ توالت هم هست؟ این جمله مدام تو کله ام تکرار میشد، تا اینکه بالاخره جراتش رو پیدا می کنم از مامان بپرسم. و در جواب، نگاه خشمگین مامان رو درحالیکه لبش رو می گزه دریافت می کنم. دبستان شروع شده بود. دنیای من، دنیای بچگی، دنیای سادگی و صد البته آموزشهای مذهبی بود که به خوردم میدادن ... توی خونه قسمت تئوری به عهده مامان بود. برام توضیح میداد که اساسا چرا باید نماز بخونیم. قسمت عملی به عهده بابا بود. این بابا بود که منو با خودش میبرد مسجد. آقا روی منبر میگه که خدا همه جا هست. همه جا..! و دائم مواظب ماست که اگه کار بدی کردیم، یادداشت کنه. و بعدا روز قیامت کارنامه اعمال رو بده دستمون. اینها رو آقای رو منبر میگه...
تو ذهنم یک قطار از آدمها رو تصور می کنم که به صف وایسادن، میرن جلو... خدا شخصا اون جلو نشسته و کارنامه رو میده دستشون.... بعد گناهکارها میرن می افتن توی یک گودال بزرگ که از دهنه اش آتیش داره میزنه بالا... تو راه برگشتن به خونه میخوام از بابا چند تا سئوال بپرسم ولی پشیمون میشم... فکر کنم از دستم شاکیه، آخه توی مسجد فوتبال بازی کردیم و مُهرهای نماز رو بهم پرت کردیم. احساس گناه میکنم...
میرسیم خونه.با دخترهمسایه میریم ( بازم بگم من نه ها ) تو اتاق و شلوار همدیگه رو میکشیم پایین، لذت همراه با حس گناه میاد تو وجودم. مامان می فهمه. شب در حالیکه مامان توضیح میده که این کار گناه داره و خدا همه جا هست و از توی اتاق هم خبر داره، کتک مفصلی هم از بابا می خورم. یعنی مامان شرح میده و بابا میزنه! ترجیح میدادم این دوتا همزمان نباشه، کتک رو سوا بخورم، نصیحت رو سوا بشنوم. ولی تقسیم وظایفشون اینطوری بود معمولا.
مامان میگه: نباید اونجا رو به کسی نشون داد. من در حالیکه اشک میریزم می پرسم: پس خدا چرا همه جا هست و می بینه؟ هان؟ اون اشکال نداره ببینه؟
هنوز این صحنه جلوی چشم منه: مامان داره نماز می خونه، و آخرش هم 10-15 دقیقه میره به سجده. بعدش می بینم که چشمهاش پر از اشکه. مامان چرا گریه می کنی؟ آخه ما گناهکاریم! باز فکر می کنم: آخه مگه مامان چه کار کرده که اینقدر گریه میکنه؟ چرا اینقدر از خدا می ترسه؟ چه خدای بی رحمی. اگه مامان که اینقدر آدم خوبیه اینقدر گناهکاره، پس اونوقت تکلیف بقیه روشنه که. فکرام نیمه کاره می مونه. یاد جهنم می افتم. آتیش و عذاب و سیخ داغی که تو کون آدم بدها می کنن ... آخه چرا؟ مگه ما چه کار کردیم؟
حالا دیگه بزرگتر شدم( دوباره تاکید کنم من نه ها ). راهنمایی میرم ولی باز هم سئوال میکنم. مامان! مگه ما چه بدهی به خدا داریم که اینقدر باید ازش بترسیم. چرا اینقدر سخته زندگی؟ مامان میگه: چون ما رو آفریده! من میگم : مگه من ازش خواسته بودم؟ کسی از من اجازه نگرفته بود....... بزرگتر میشم ... کم کم دیگه کسی نمی تونه جواب
سئوالهای منو بده ... سئوالهای من هم دیگه کمتر شده...
الان دیگه سالهاست که خدا ندارم. خودم خدای خودم هستم. برای
موفقیت دعا و التماس نمی کنم، خودم تلاش می کنم. قسمت و تقدیر هم تو کار نیست، هر بلایی هم سرم بیاد تقصیر خودمه. تکلیفم روشنه.
ولی بعد از همه این سالها، یک چیزی رو مطمئن هستم( واسه آخرین بار بگم من نه ها ) : اون خاطره های تلخ کودکی همیشه باهام خواهد بود


* : به نقل از صفحه فیسبوک جهان بیخدا

هیچ نظری موجود نیست: